معرفی وبلاگ
این وبلاگ درباره هشت سال دفاع مقدس و پیرامون آن راه اندازی شده است.در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقاد به ما اطلاع دهید. با وبلاگ های مرتبط تبادل لینک می کنیم.در صورت تمایل ما را با نام نوید شهادت لینک کرده و به ما از طریق نظرات اطلاع دهید برای شادی روح امام و شهدا صلوات
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 24410
تعداد نوشته ها : 25
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

ما پسر عمو، دختر عمو بودیم. هفده ساله بودم که مرا برای او- که 25 ساله بود-خواستگاری کردند.آن زمان، افسر جوانی بود که در ارتش خدمت می کرد و برای این که سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، عمویم گفت:"زندگی با یک سرباز، سخته. آن هم فردی مثل علی که زندگی ساده ای داره." برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آینده اش مهم بود نه تأمین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود، و همین هم بود که پدرم از بین همه ی خواستگارها با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر این ها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها به سادگی امکان پذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی کرد. این تقوا و پاکی و نجابت را در آن دوران-که واقعا گوهر کمیابی بود-پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.از همان روزی که به قول معروف"بله" را گفتم، احساس کردم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می شوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند.

زندگی اش وقف جنگ بود. در این سال ها، پنج بار مجروح شد و شاید خیلی ها ندانند که او 22 ترکش در بدن داشت. اصلاً مثل بقیه ی مردم زندگی می کرد؛ راحت و عادی به مسجد می رفتیم، توی بازار قدم می زدیم، خرید می کردیم و به مهمانی می رفتیم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقین. اصرار می کردم که شما در معرض خطر هستید، باید محافظی داشته باشید، اما می گفت:"نگهدار انسان باید خدا باشد نه بنده ی خدا" حتی روزی هم که به شهادت رسید، محافظ و همراهی نداشت. یادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود، اما مقداری به درس ریاضی بچه ها رسیدگی کرد. صبح ساعت30/6 خداحافظی کرد و رفت. هنوز فاصله ای نشده بود که صدای گلوله آمد و بعد، صدای فریاد پسرم-مهدی-که می گفت:"مامان بیا بابا رو ترور کردن". سراسیمه از خانه زدم بیرون. دیدم علی غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هایش بسته بود، درست مثل وقت هایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم.آمدم توی خانه، گوشی تلفن را برداشتم و به چند جایی زنگ زدم. تا آمدم بیرون، بقیه و از جمله همسایه ی طبقه ی بالا جمع شدند و علی را بردند بیمارستان. بچه ها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسه شان کردم. گفتم:"بابا تیر خورده، اما اتفاقی نیفتاده." در حالی که می دانستم همان لحظه به شهادت رسیده است.

همیشه می گفت:"دعا کن من شهید بشم". و من می گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ باید پسرها را داماد کنی؛ حالا حالا کار داریم.
خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دیده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، کمتر از یک ماه فاصله نشد که به آرزوی دیرینه اش رسید.

دسته ها : صیاد دلها
شنبه بیستم 6 1389 9:34

عنوان : دشت خار
تاریخ : 1388/12/08
شاعر / نویسنده : جواد افهمی
موضوع :داستان ایثار و شهادت و دفاع مقدس
می گوید :
-" متاسفم ، اشتباه از مبدا بوده از مسوولین بار فرودگاه مهرآباد . اونا کیف شما رو قاطی بارهای پرواز زابل فرستادن اون جا. زابل . گاهی پیش می آد . نگران نباشین . ما در اسرع وقت کیفتون رو بهتون برمی گردونیم ."
نگاهش می کنی ، نه ملامت بار . آن جا ایستاده . مقابل تو . با خودت شرط می بندی که از چشم هایت چیزی دستگیرش نشده است . تو نگاهت را می شناسی . نگاه بی جانت را . تلفن همراهت زنگ می زند . مامور تحویل بار هنوز دارد نگاهت می کند . یادت رفته که باید مواظب رفتارت باشی تا ابلهانه جلوه نکند . اهمیتی هم نمی دهی . شاید ظرافتی در این کار می بینی . شاید هم از خودت می پرسی :
- " کدام مان بیش تر شبیه یک انسان ابله ایم ؟"
دکتر جلایری است . تعجب می کنی . مدت ها از آخرین تماست با او می گذرد. از پیش خوان فاصله می گیری.
- "... چه طوری دکتر ؟ پارسال دوست امسال آشنا . درخواست تو خوندم . خیلی پیش ها منتظر این درخواست بودم . دیگه وقتش بود . کار خوبی کردی . بخش مراقبت ها ویژه راست راستی احتیاج به یک متخصص مجاری تنفسی داشت . زنگ زدم هم حالی ازت بپرم هم یاد آدوری کنم امشب کشیک بخش مراقبت های ویژه ای "صداش کمی زمخت شده یا شاید از اول زمخت بوده و تو یادت رفته. مگر چند وقت است که صداش را نشنیده ای ؟محل کارتان در یک ساختمان است و تنها یک طبقه از هم فاصله دارد . بخش عفونی و مراقبت های ویژه بیمارستان ساسان که او رئیس اش است درست در طبقه ی فوقانی همان بخشی است که تو در آن جا مشغول به کار هستی .
-" من قرص هامو جا گذاشتم . قرص ها تو کیفم بود . کیفم تو فرودگاه مهر آباد جا مونده "
لحن صدایش عوض می شود تو این لحن را بهتر می شناسی .
-" تو کجایی ؟ مگه تهران نیستی ؟"
- " نه اومدم زاهدان . به دعوت یه دوست . باید می اومدم . فقط ... کیفم ... "
- " منظورت چی یه کی می گی رفتی زاهدان ؟ تو امشب کشیک بخش مراقبت های ویژه ای . خودت درخواست دادی که به این بخش منتقلت کنن. امضای تو پای این درخواسته ."
لحن دکتر جلایری آشنا تر از هر وقت دیگری به گوشت می رسد . انگار که گوشی تلفن همراه و امواج صوتی و فاصله ی میان تو و او را یک باره از میان برداشته اند . مکث می کنی . ابرهای خاکستری از غرب هجوم آورده اند و سرتاسر آسمان را فرودگاه را پوشانده اند . نه ! ابر نیست .
باد با خود گرد و خاک به همراه دارد و تنها هواپیمای مسافربری توی باند فرودگاه زاهدان را در خود فرو می برد . تو پشت شیشه ای ایستاده ای و آن بیرون را نگاه می کنی ، هاج و واج .
-" من کی خواستم من رو به بخش مراقبت های ویژه منتقل کنی ؟تو خودت می دونی من از اون بخش متنفرم . "
- " تو چه ت شده ؟ زده به سرت ؟ درخواستت الان رو میز منه . بعد این همه سال می خوای بگی من امضای تو رو نمی شناسم ؟"
- " تو رو خدا دست از سرم بردارد . اذیتم نکن . به قدر کافی گرفتاری برام پیش اومده . می گم کیف مو جا گذاشتم . یعنی اشتباهی با یه پرواز دیگه معلوم نیست رفت کجا . قرص هام تو کیفم بوده . هیشکی ندونه تو خوب می دونی اگه اون قرص ها رو به موقع نخورم چی به سرم میاد . ببین من فقط تا امشب قرص دارم . فقط تا امشب . بلیط برگشتم واسه پس فرداست.
دکتر جلایری می گوید :
-" آروم باش ! هیچ اتفاقی نمی افته "
ترسیده ای و این ترس هیچ اثری در ظاهر رفتارو لحن گفتارت ندارد . خودت هم نمی دانی چرا . نمی چرا سردکتر جلایری فریاد نمی کشی . ازهمین حالا داری درد را توی وجودت احساس می کنی . داری تاول ها را که روی پوست دست و صورت و گردن و بقیه ی جاها قلمبه شده می بینی . .. نفست به خس خس افتاده . با این حال دکتر جلایری می گوید آرام باش و هیچ اتفای نمی افتد . درمانده شده ای . درمانده ، ترسیده و کمی هم تحقیر شده . ولی هنوز آرام می نمایی و با همان آرامش از دکتر جلایری می خواهی که قرص هایت را با پرواز روز بعد برایت بفرستد .
-" ... بده دست یکی از مسافرا . می یام فرودگاه ازت می گیرم . شماره همراهمو بده به اش . یادت نره ... "
قبل از این که به پارکینگ تاکسی ها ی فرودگاه برسی ، یکی جلوی پایت ترمز می زند . از همان سمندهای زرد پلاک نارنجی است .
-" کجا دکتر؟"
درعقب را باز می کنی و سوار می شوی . ماشین که راه می افتد آدرس می دهی . راننده برای اطمینان می پرسد :
-" بار نداشتی ؟ چمدونی ؟ کیفی ؟"
-لهجه ی خاصی ندارد . می گویی :
- " داشتم اشتباهی فرستادنش زابل . قول دادن در اسرع وقت به ام برسوننش "
می گوید :
- تا منظور از اسرع وقت چی باشه ."
منتظری تا توضیح بدهد .
-" زابل به زاهدان که پروازی نداره . باز شما باید برگرده تهران . از تهران دوباره بیاد زاهدان . اینم خودش یک هفته طول می کشه . "
از شیشه بیرون را نگاه می کنی . دستی که ساختمان های فرودگاه و برج مراقبت به طرز بی قواره ای در جای جای آن سبز شده است . تا چشم کار می کند خشک و بی آب و علف است . دریغ از بوته ی خاری . می پرسی :
-" چرا این قدر دیر ؟ "
می گوید :
-" مسیر زابل تهران هفته ای یک پرواز داره . این هفته شم امروز انجا م شده . نیم ساعت قبل از پرواز شما . چمدون شما اگه رفته باشه زابل تا هفته ی بعد تو فرودگاه زابل می مونه .
می خواهی بپرسی پس قرص هام چی می شن که قیدش را می زنی و سرت را به صندلی عقب تکیه می دهی .
گرد و خاکی که باد به همراه آورده میدان دید راننده را کم کرده است . درختان کاج ، با فاصله از هم ، حاشیه ی جاده ی فرودگاه را پر کرده اند . تازه آن جاست که به صرافت می افتی راننده از کجا فهمیده تو پزشکی .همین را ازش می پرسی . راننده با عروسکی که لباس بلوچی تن اش کرده و از آینه ماشین آویزان است ور می رود و هم نیم نگاهی از آینه به تو می اندازد . می گوید :
-" حدس زدم . امروز تو بیمارستان مرکزی زاهدان سیمنار گذاشتن . سمینار بیماری مالاریا . حتما خبر دارین که مالاریا بیماری شایع این استانه "
خبر نداری . او می گوید:
-" تو پرواز دیروز کلی دکتر و متخصص سوار بودن که همه گی شون رو به مهمان سرای جهانگردی بردن . گفتم شاید شما هم جزو همونایی و احیانا از پرواز دیروز جا موندی "
و با مکثی طولانی می پرسد :
- " این آدرسو کی به تون داده ؟"
توی تلفن همراهت دنبال پیغام ضبط شده می گردی . می گویی :
-" یه دوست "
می پرسد :
" این دوستت چند ساله زاهدان نیومده ؟"
احساس می کنی که آن بلاهت پنهانی دارد آثارش را در حرکات و رفتارت نشان می دهد.
-" اون سکان همین جاست . چطور مگه ؟"
راننده خون سرد نشان می دهد . سن و سالی ازش گذشته ، شاید پنجاه یا پنجاه و اندی سال. موهای سیاه و لختش پشت گردنش را پوشانده است . دوباره از آینه نگاهت می کند .
-" میدان شهید سنایی نداریم . یه ده پونزده سالی هست که خرابش کردن . اون جا الان اتوبان شده . اما کوچه ی سرو هنوز سرجاشه . شانس آوردی که به تور من خوردی . من اون جا ها رو از قدیم می شناسم . "
پیغام ضبط شده را پیدا نمی کنی . دوباره سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی و بیرون را نگاه می کنی .
شیشه را که پایین می کشی باد گرم تو می زند . با این حال غنیمت است. قطره ی عرقی از پشتت ، جایی بین شانه ها آهسته سر می خورد و پایین می رود و احساس بدی به ات دست می دهد . به جلو نگاه می کنی ؛ به آمپر آب ماشین که ازنیمه گذشته و با خودت فکر می کنی شاید به خاطر همین است که راننده کولر ماشین را روشن نمی کند . ماشین خیابان را دور می زند وارد کوچه تنگی می شود و وسط های کوچه توقف می کند .
-" این ام کوچه ی سرو ."
به خانه های دو ور کوچه نگاه می کنی که اغلب دو یا سه طبقه با دیوارهای سنگی یا آجرنمای بلند دنبال نشانه ای آشنایی می گردی و نمی یابی . می گویی :
-" چه غریب این جا ؟ مطمئنی کوچه ی سرو همینه ؟"
راننده می گوید :
-" اگه دنبال خونه های ده پونزده سال پیش می گردی ، گیرت نمیاد . همه رو کوبیدن و از نو ساختن . بگو پلاک چنده ؟"
از ماشین پیاده می شوی و ساختمانی که روبه رویت قد کشیده را ورانداز می کنی . برنمی گردی که راننده را نگاه کنی . می گویی :
-" همینه . پلاک سی و هفت . اما .. " حالا برمی گردی " اما این جوری نبود "
مطمئن نیستی که خانه همان خانه باشد . زنگ در را فشار می دهی . راننده هم انگار شک دارد که آدرس را درست آمده باشد . می ماند منتظر تا نتیجه قطعی شود .
-" سلام علیکم "
کسی که در قاب در ظاهر می شود هیچ شباهتی به آن که تو دنبالش آمده ای ندارد . لااقل این طور به نظرت می رسد .
-" فرمایشی داشتین ؟"
-" دکتر ...؟!"
-" دکتر خیلی وقته از این جا رفته ."
رو به راننده تاکسی لبخند می زنی که نشان بدهی خودت را نباخته ای .
-" ولی من هفته ی پیش از دکتر یه پیغام داشتم . ازم خواسته بود که به دیدنش بیام . این جا "
-" این جا ؟! حتما اشتباه می کنین . دکتر مستاجر این خونه بود . اما سه سال پیش نه حالا . موقعی که خونه رو خریدم . دکتر طبقه ی بالا می نشست . یه ماه بعد حالش بد شد . سریع اعزامش کردن تهران . مریض بود . اگه اشتباه نکنم مجروح شیمایی بود . رو پوستش تاول زده بود . چه تاول هایی ! خدا نصیب نکنه . دچار تنگی نفس شده بود . تو یکی از بیمارستان های تهران بستریش کردن . بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم . چند ماه بعد برادری برای زنش اومدن و وسایلش بار کردن بردن زا، خونه ی پدرش . حتما الان اون جاست . خونه ی پدرش تو زابله . سمت دهنه ی غلامان " به خانه رو می کنی که رو به شمال است و نمایی از سنگ سفید دارد . می گویی :
-" من چند سال پیش اومدم این جا این خونه این شکلی نبود . "
نگاه مرد صاحب خانه هم روی در و دیوار چرخ می خورد . می گوید :
" نکوبیدمش . فقط یه دستی به سر و روش کشیدم . نماشو سنگ کردم . حیاط شو موازییک کردم و تو شو یه خورده دست کاری کردم "
می پرسی :
-" تو حیاط این خونه یه باغچه نبود ؟"
صاحب خانه باتردید می گوید :
-" نه من یادم نمی یاد "
-" یه باغچه با گل های ریز صورتی و سفید . شبیه گل خار . "
-" فکر نمی کم . این جا کویره .خاکش مناسب این جور گل ها نیست . البته خوب بعضی ها می کارند اما به دردسرش نمی ارزه .
باید برگردی . باید قبل از این که توهم همه جای وجودت را پر کند برگردی .
روی صندلی عقب ماشین ولو می شوی و به صندلی ماشین دست می کشی تا مطمئن شوی واقعی است . شیشه را بالا و پایین می کنی و راه می دهی به باد گرم که تو بیاید. می گویی :
-" منو برسون به یه دفتر هواپیمایی . می خوام برگردم تهران "
راننده ماشین را به حرکت در می آورد . می پرسد :
-" کی می خوای برگردی ؟"
می گویی :
-" هر چه زودتر بهتر . اگه بشه همین امروز "
-" امروز که دیگه پروازی نیست "
-" اشکالی نداره با پرواز فردا برمی گردم . من این جا دیگه کاری ندارم ."
- "بلیط برگشتم واسه پس فرداست . عوضش می کنم ، واسه فردا می گیرم . "
راننده عروسک آویزان ماشین را با دست نگه می دارد که تکان نخورد . می گوید :
-" بلیط گیرت نمی یاد همینی که داری محکم بچسب . این روزها بلیط هواپیما حکم کیمیا رو داره"
از ساختمان شماره ی سی و هفت با نمای سنگی سفید دور می شوی . سرت را برمی گردانی.
راننده می گوید:
-" مگه خبر نداری ؟ دانشگاه های زاهدان پر از دانشجوی غیر بومی یه "
خبر نداری از همه جای مملکت دانشجو دارن . تبریز ، تهران ، رشت ، مشهد ، اصفهان. خلاصه همه جا . الان ام امتحاناشون تموم شده و دارن برمی گردن خونه . اوسه همینه که می گم بلیط گیرت نمی آد . د
درست می گوید . مسوول فروش بلیط سرش را بالا نمی گیرد که نگاهت کند .
-" تا پنج مرداد جا پره . اگه دنبال کنسلی هستی باید بری فرودگاه ، که اونم بعید می دونم لیستی باز کنن . پروازهای هواپیما این روزها قرق دانشجوهاس . گیرت نمیاد . "
کت چهار خانه ات را درآورده ای و چند تا از دکمه های پیراهن سفیذت را باز کرده ای تا راحت تر نفس بکشی . شنیده بودی که هوای تیرماه زاهدان عرق چکان است . این را به راننده تاکسی می گویی . او کش دار می گوید :
-" عرق چکان و نفس بران "
می پرسی :
" چه طور طاقت می یارین ؟"
می گوید :
-" عادت کرده ایم . شما هم اگه بمونی عادت می کنی . وقتی از یه حدی بگذره و همیشه گی بشه ، اون وقت می شه جزیی از زندگی ت و باهاش انس می گیری . مث ... " در ذهن اش دنبال جمله ای می گردد و نمی یابد . شاید دنبال یک ما به ازا برای گرمای طاقت فرسای تیرماه زاهدان . " مث یه زخم ناسور یا یه غده ی چرکی مه زیر بغلت جا خوش کرده و علاجی نداشته باشه . نمی کشدت ، اما راحت تم نمی زاره . با همیناشه که کنار می یای ."
مثال بی ربطی است ؛ حداقل دو مورد گرما . شاید اگر در مورد چیز دیگری مثلا درد یا ترسی که مدت ها ی مدید با تو بوده این مثال را زده بود منطقی تر بود . آهسته زیر لب زمزمه می کنی :
-" پس چرا من عادت نکردم "
راننده به جل نگاه می کند . همه ی دور و بر را بی آن که سربرگرداند زیر نظر دارد . می پرسد :
-" رفیق جبهه و جنگت بود ؟"
-با احتیاط می گویی :" بله تو شلمچه با هم بودیم ."
دلت می خواهد حرفی بزنی . با کی اش مهم نیست . فقط می خواهی گذشته را مرور کوتاهی بکنی تا شاید دلیل آمدنت به این شهر غریب را یک جوری توجیح کنی .
می گویی :
-" تو بیمارستان صحرایی موقعیت مالک اشتر شلمچه . به مجروح ها می رسیدیم . اون موقع هر دومون هر دمونت انترن بودیم . هنوز درس پزشکی رو تموم نکرده بودیم . هر چند که واسه کارهایی که تو اون بیمارستان صحرایی خون ریزی بود و پانسمان موقتی زخم گلوله ها و ترکش ها و آماده کردن مجروح ها واسه اعزام به عقب ، به اهواز و اندیمشک و تهران و جاهای دیگه . "
می سپرد :
-" این همه مدت هیج خبری ازش نداشتی ؟"
می گویی :
-" هیچی . تو بمباران شلمچه هر دومون شیمایی شدیم . آوردن مون عقب . بعد از اون دیگعه خبری ازش نداشتیم تا این که هفته ی پیش یه ایمیل ازش به دستم رسید ازم خواسته بود که به دیدنش بیام . همین جا "
راننده می گوید :
-" خب انگار قسمت نبوده "
دستی به پشت سرش می کشد و موهایش را مرتب می کند . می پرسد :
-" حالا کجا برم ؟"
هوس دوش آب سرد کرده ای . هوس کرده ای یکی دو ساعتی توی آب سرد وان حمام بچرتی . هوس کرده ای حوله ی حمام را دورت بپیچی و زیر بار سرد کولر گازی بخوابی. می گویی :
-" منو ببر بازار می خوام یه چیزی بخرم . بعد هم بریم به همون مهمانسرای جهان گردی که گفتی . "
راننده در سکوت دنده چاق می کند و میدان را دور می زند و از فرعی به اصلی می پیچید . حرفی از کرایه و حق و حقوقش نمی زند . تو هم انگار نه انگار که قرار بوده تو را به مقصدی برساند و کرایه اش را بگیرد و برگردد فرودگاه.
نگاهت توی پیاده رو گم شده است . نشسته ای به تماشای مردان بلوچی که لباس های یک دست روشت و اغلب سفید به تن کرده اند و بی اعتنا به زهر آفتاب تابستان در رفت و آمدند.زن ها اما جدا از آن ها با پوششی تیره و اغلب سیاه ، دست فروش ها را دوره کرده اند و جنس هایشان را زیر و رو می کنند ؛ بی هیچ عجله ای . پوست تیره شان داد می زند که خو کرده ای این آب و هوایند . توی صورت هاشان دنبال چکه ای عرق می گردی و نمی یابی .
سر در ورودی مهمان سرای جهان گردی را سرسری ورانداز می کنی . در ماشین را باز می کنی . همان طور لمیده روی صندلی ماشین به راننده ی تاکسی رو می کنی :
-" من تو کیفم یه عالمه قرص داشتم . قرص هایی که باید سر وعده بخورم . اگه نخورم وضع بدی پیدا می کنم . اگه ممکنه فردا صبح زود بیا دنبالم بریم فرودگاه ببینم خبری از کیفم شده یا نه ."
راننده می گوید :
-" از خیر کیف بگذر . گفتم که تا هفته ی بعد تو فرودگاه زابل می مونه "
و می پرسد :
- " چه جور قرصی یه ؟ تو داروخانه پیدا نمی شه ؟"
می گویی :
-" نه اون داروها تو هر داروخانه پیدا نمی شه . مخصوص مصدومای شیمیایی ."
راننده می پرسد
-"چرا نمی ری بنیاد شهید ؟ شاید اونها این دارو رو داشته باشن . تو که مشکل نسخه نداری . خودت پزشکی "
- " نه بنیاد شهید نمی تونه کمک کنه . خیلی بخوان کمک کنن درخواست بدن از تهران براشون دارو بیاد که خودش بیش تر از یه هفته طول می کشه . تا اون موقع هم من رفتم تهران .البته اگه زنده بمونم ."
- " پس انگار حیاتی یه "
نگاهش جایی آن دورها سیر می کند . زمان می گذرد . به تو رو می کند . می گوید :
-" خوب چرا راه نمی افتی بری زابل ؟"
برای اولین بار است که مستقیم به چشم هایش نگاه می کنی . سیاه است . سیاه مثل شبق . با موهایی که روی پیشانی اش ریخته . چیزی نمانده که ازش بپرسی کی هستی و چی از جانم می خواهی . می پرسی :
-" تا زابل چه قدر راهه ؟"
می گوید :
-" دو ساعته می رسونمت فرودگاه زابل . قبل غروب می رسیم . این جوری هم به کیف داروهات می رسی هم اگه دوست داشته باشی می ریم دوستت پیدا می کنی ."
کنجکاوی امان ات را بریده است . طاقت نمی آری و می پرسی :
-" تو به چی می رسی ؟"
لبخند چهره ی گندم گونش را از هم باز می کند و شاد نشانش می دهد . شادتر از قبل می گوید :
-" من یه راننده تاکسی ام . کارم اینه . مسافر جا به جا می کنم و کرایه مو می گیرم . تو یا کس دیگه . این جا یا زابل . چه فرقی می کنه . حالا اگع طالبی بسم الله . "
جاده از دل کویر می گذرد و پشت به خورشید عصرکاهی مستقیم به جلو می رود . بی هیچ پیچ و تابی . زهر گرما شکسته است و بادی که از درز شیشه تو می زند قابل تحمل می نماید . راننده ی تاکسی از این که سر گفت و گو را باز کرده راضی به نظر می رسد .
-" من تو اون بیمارستان ها بودم . سال شصت و پنج ، جنوب . امربر بیمارستان بودم . البته اسمم امربر بود . در واقع آچار فرانسشون بودم . زخمی جا به جا می کردم . دارو حمل می کردم . موقع حمله ی شیمیایی بادگیرو ماسک ضد گاز براشون می بردم و بین شون تقسیم می کردم . کارهای تاسیاتی شونو انجام می دادم.لوله ی آبی اگه قطع می شد وصلش می کردم . هر کاری ازم بر می اومد کوتاهی نمی کردم . گاهی حتا به مجروح ها سرم وصل می کردم . پانسمون شونو عوض می کردم . تو اون بیمارستانی که ما بودیم مجروح هایی رو که وضع وخیمی داشتن همون جا عمل می کردن . دست و پای آش و لاش بود که قطع می شد ."
خسته گی پلک هاست را سنگین کرده و خواب می رود که خود فرو ببردت . صدای راننده را از دورها می شنوی . از خیلی دور .
-" موقع حمله ی شیمایی محشر کبرایی می شد که نگو و نپرس . می موندیم با مجروح ها چی کار کنیم . ماسک رو صورت های زخمی شون جا نمی گرفت . نمی تونستیم بادگیر تن شون کنیم تا گاز اثر نکنه . یک ریز جیغ می کشیدن و نمی تونستن اون وضع تحمل کنن . جنازه بود که تو محوطه ریخته بود . جنازه ی رزمنده ها یی که با گاز مرده بودن . بی این که فرصت دفاع پیدا کنن . کسایی رو می دیدم که با ناخن هاشون زمین می کندن که فرو برن تا از گازهای شیمیایی در امان باشن . بچه ها حمل مجروح گوگیجه می گرفتن . نمی دونستن با اون همه زخمی و شهید که تو راه افتاده بود چی کار بکنن . خیلی از پزشک ها ماسک ضد گاز بر می داشتن و می رفتن جلو به مصدوما کمک کن و دیگه برنمی گشتن . بعضی هام یه گوشه کپ می کردن و منتظر می موندن تا بمباران تموم بشه و وضعیت به حالت عادی برگرده. اون وقت از تو سو راخ هاشون بیرون می یو مدن ."
چشم که باز می کنی خورشید در حال غروب است . خبری از راننده نیست . تابلوی عکاسی ممنوع روی ستونی که فنس ازآن گذشته به چشمت می خورد . دورتادور فرودگاه را فنس کشیده اند . کمی بعد راننده از دور پیدایش می شود .
-" انبار تحویل بار تعطیل بود. مسوولیتش رفته بود . گفتن فردا صبح بیا ."
نگاهش می کنی ، نه ملامت بار . ترتیب اتفاق هایی که از صبح به وقوع پیوسته را در ذهنت مرور می کنی . نظمی را در آن جستجو می کنی و نمی یابی . هنوز وقت آن نرسیده که از کوره در بروی و فریاد بکشی. درد را به تمامی در وجودت احساس می کنی. اما توان آن را داری که آرامشت را حفظ کنی و خودت را لو ندهی . می گویی :
-" اشکالی نداره . می مونم تا صبح "
می گوید :
-" حالا که وقت داریم ، چه طوره بریم دنبال این آشنات بگردیم . تا دهنه ی غلامان راهی نیست ."
خودت را سپرده ای به سکوت و به جریان آرامی که از صبح دارد تو را با خودش می برد . حرفی نمی زنی . راننده راه می افتد .
از میانه ی دره ی تنگی می گذرید . این را باد تند و سردی که تو می زند و صخره های سبزی که شعاع نو ر تاکسی را به سمت دره منعکس می کنند می فهمی . خنکای باد شب دشت با تمام وجود حس می کنی . خواب از سرت پریده و باچشمان باز عمق تاریکی را می کاوی . باد بوی رطوبت را با خود به همراه می آورد . بوی سبوس و یونجه ی تازه صدای حرکت باد را که از لابه لای شاخ و برگ درخت های گم شده در تاریکی می گذرد به وضوح می شنوی . تعجب می کنی . حالا دارید از کوچه های تنگ و تاریک گذر می کنید . راننده جایی ماشین را از حرکت باز می ایستاند . تا از ماشین پیاده شود و در خانه ای را بزند ، تو چراغ سقفی را روشن می کنی و پشت دستت را نگاه می کنی . به پوست صورتت دست می کشی . اهمیتی به خارهاش نمی دهی .نه ! هنوز وقت باقی است . باید منتظر بمانی . باید صبور باشی . راننده آدرس را می گیرد و برمی گردد . دوباره تاریکی است . و کوچه های پیچ در پیچ روستا .
زنی که در آستانه ی در چوبی ایستاده صورتش را با چادر سیاهی پوشانده است . تو از ماشین پیاده می شوی . در و دیوار را نمی بینی . یعنی توجهی به شان نداری . تو حتی اعلامیه های تسلیت روی در چوبی را که نور چراغ تاکسی روشن اش کرده نمی بینی . زن پیر است و له جهی غلیظ زابلی دار. و تو چیزی از حرف هایش نمی فهمی . راننده حرف هایش را برایت ترجمه می کند . فرو می ریزی . دنبال جایی هستی که تکیه بدهی و نمی یابی . برمی گردی و پشتت را به راننده سمند می دهی و نگاهت را به عمق تاریک کوچه ی باریک و دراز می دوزی .
-" سرطان خون داشته . شیش ماه پیش حالش وخیم می شه ، طوری که دکتر هم دیگه نمی تونن کاری براش بکنن . همون موقع به خواست خودش مرخصش می کنن تا این
چند روز آخر رو پیش خانواده اش باشه . می یارنش این جا و همین جام تموم می کنه . الان پنج ماه از مرگش می گذره . همین جا دفنش کردن . تو قبرستون روستا . بالای تپه اس. "
-" ازش بپرسین پسرش کجا بستری بوده ؟"
-" می گه تهران ، تو یکی از بیمارستان های تهران."
-" ازش بپرسین تو کدوم بیمارستان ."
-" می گه تو بیمارستان ساسان . بخش مراقبت های ویژه ."
خارش دست و صورتت بیش تر شده است . آستین پیراهنت را بالا می زنی و به لکه های متورم روی مچ و ساعت دستت نگاه می کنی . چیز تازه ای نیست و تو هم اهمیتی نمی دهی . روی صندلی جلوی تاکسی نشسته ای و پیراهن از جنس حریر عروسک بلوچی دست می کشی . تو جنس حریر را نمی شناسی . جون نرم است حدس می زنی حریر باشد . می گویی :
-" عروسک قشنگی یه . چه لباس قشنگ تن شه ."
راننده می گوید :
-" کار دسته "
می پرسی :
-" تو بازار از این ها هست ؟"
راننده می گوید :
-" نه "
و دست دراز می کند و عروسک را از انتهای زنجیری که به آن آویزان است جدا می کند. و رو به تو می گیرد . زنجیر خالی از آینه آویزان مانده است.
از ماشین پیاده می شوی و رو به خورشید که تازه طلوع کرده ، از تپه بالا می روی . قبرها ، تک تک یا با هم اغلب با نشانی از سنگ کوه در گوشه و کنار قبرستان روستا جای گرفته اند . راننده هم پشت سرت از تپه بالا می آید و دور تر از تو ، دشت گل های خار را تماشا می کند . می گوید :
-" یه کم بزرگ تر از اون باغچه ای یه که می گفتی . درست می گم ؟"
درست می گوید . بوته های تنک گل های خار با کاکل های ریز صورتی و سفید تا آن دورها دشت را پوشانده . به زانو می شوی . دکمه های پیراهن سفیدت را که لک شده تا پایین باز می کنی و با دهان باز نفس می کشی . سعی می کنی هوای دشت را توی ریه هایت بفرستی نمی توانی . نگاهت پر از التماس است . به راننده نگاه می کنی که هودش را بالای سرت رسانده و مانده که چه بکند . می نالی :
-" قرص هام!... "
راننده به طرف ماشین می دود . کت چهار خانه ات که روی صندلی عقب ماشین افتاده . زیر و رو می کند چیزی نمی یابد برمی گردد . داد می زند :
-" این قرص های که می گی چه شکلی ان ؟ تو جیب هات که فقط والیوم ده و پرفنازینه . قرص دیگه ای نبود . چی کار کنم ؟"
سرت را با لا می گیری .
-" کیفم "
و سرت روی خاک خشک دشت مشرف به قبرستان می افتد . جاده ی خاکی روستا را نمی دانی راننده با چه سرعتی طی می کند و پشت سر می گذارد .
- " قرص هام ! تو رو خدا زود باش . دست هام تاول زده . می سوزه . تاول ها می سوزه."سرفه امان حرف زدن به ات نمی دهد . " تاول ها می شوزه . نفسم در نمی یاد . زود باش "
پوست دست و صورتت تاول زده تاول های آب دار و سوزناک . به سختی نفس می کشی . کجا هستی ؟ توی دشت ، توی جاده آسفالته .از خودت می پرسی کجا هستیم ؟ چرا نمی رسیم ؟ بادی که از دره ی تنگ می وزد هنوز سرد است و خوشایند .دست دراز می کنی که شیشه را پایین بکشی . اما نمی توانی و دستت فرو می افتد . صدایی می شنوی . کسی دارد حرف می زند . نه اشتباه می کنی . گوش نکن ! همه جا ساکت است . تو هیچ صدایی نمی شنوی . کسی با تو حرف نمی زند . توی ماشین که به جز تو و راننده کسی نیست . راننده که آدم کم حرفی است . نه ، هیچ صدایی نیست . تو باز هم دچار توهم شده ای .
-" نو توهم داری . کدوم قرص ها ؟ الان نزدیکه چهارده پونزده ساعته که ما باهمیم . از هم جدا نشدیم . تو یه دونه قرص هم نخوردی "
گوش نکن ! صدا ا زبیرون است . صدی باد صبح گاهی است که از دره تو می زند . صدای باد است . تو توهم داری .
- " تو رو خدا یه چیزی بگو . مگه نگفتی هر چهار ساعت به چهار ساعت باید سه تا از اون قرص ها ر بخوری . می گم ... "
- " دارم می سوزم . تاول ها داغن . می سوزونن . تو رو خدا زود باش "
- " آخه کدوم تاول ها ؟ من که تاولی نمی بینم ... باشه باشه ، آروم باش ! می بینی که دارم تخته گاز می رم ."
دیوار فنسی فرودگاه را از دور می بینی و چشم هایت تار می شود و از هوش می روی .
احساس خستگی می کنی . بادی که از درز شیشه ی تاکسی تو می زند گرم است و امان می برد . دشت سوخته به تندی از مقابل چشم های خسته و بی جانت می گذرد. بوته های گز در آن دورها در جهت باد کویری کشیده شده است . راه رفته را پرکوب برمی گردید. به راننده رو می کنی که چشم به جاده ی داغ دوخته و پیش می رود. متو جه ی بیداری ات شده . زیر چشمی نگاهی به ات می اندازد و دوباره به جاده برمی گردد . می پرسد :
-" بهتری ؟"
نفسی چاق می کنی . می گویی :
- " بله "
و یادت می افتد حسابی به زحمت اش انداخته ای. می گویی :
- " حسابی به زحمت افتادی "
می گوید :
-" زحمتی نبود. آشنا بودن . حال تو هم وخیم بود ، فوری کیف دادن . نیگاش کن ببین چیزی کم و کسر نداره"
کیف را زا روی صندلی عقب بر میداری و درش را بازمی کنی . دست روی ورق های تا شدهی قرص و کپسول توی کیف می گذاری و حوله ی حمام را دوباره روی شان پهن می کنی . در کیف را می بندی .
راننده می گوید :
-" مجبور شدم درشو باز کنم قرص ها تو بدم بخوری . داشتی هذیون می گفتی . قرص ها به موقع به دادت رسید "
حرفی نمی زنی . راننده می پرسد :
-"مه چی سرجاشه ؟"
می گویی:
-" بله "
" راستی آرومت می کنه ؟ قرص ها رو می گم . والیوم ده و دیازپام و... آرام بخش های فوی ای ین "
توی صندلی فرو می روی . آسمان یک دست آبی است و حرکتی نمی کند . انگار تو هم ایستاده ای . ماشین هم ایستاده است .
کنار جاده ، جایی آن دورها چند کرکس بزرگ کنار جاده ی آسفالت روی زمی نشسته اند و بی توجی به تاکسی سمند که بعد از کمی کنارشان می گذرد ، لاشه ی حیوان مرده ای را دارند از هم می درند.
بوی تعفن و مردار توی سرت می پیچد . بوی مهی گندیده ، بوی گاز .
صدای فریاد امدادگرها از بیرون سوله به گوشت می رسد.
-" شیمیایی زدن . شیمیایی زدن ! پناه بگیرین . برین تو سوله ها "
در تاریکی گم می شوی . تاریکی خفقان آور انتهای سوله ی بیمارستان صحرایی تو را در خودش گم می کند . امدادگرها هنوز فریاد می زنند .
-" ماسک بزنین ، ماسک بزنین ! شیمیایی زدن . یکی بیاد کمک ! این جا پر مجروحه."
کسی از عمق تاریکی به طرفت می آید . صدایت می زند .
-" تویی ؟چرا اومدی این جا ؟بیا کمک کن این ماسک ها رو ببرن بزنن به صورت مجروح ها . زود باش ! دارن تلف می شن . چرا وایسادی ؟ یه کاری بکن ! ماسک کم داریم . من می رم تو انبار ببینم چیزی گیرم میاد . چفیه تو بده من بزنم به صورتم . خدا خودش به داد برسه ."
صداها درهم می شود .
-" نیاین بیرون ! همه جا آلوده س . کسایی که ماسک ندارن چفیه هاشونو خیس کنن بگیرن جلو صورت هاشون . کسی از تو سوله ها بیرون نیاد "
تنها شده ای . ماسک ها را به صورت مجروحانی که روی تخت ها افتاده اند می کشی . جعبه های خالی ماسک روی زمین ریخته و جلوی دست و پا را گرفته . همه شان را زیر و رو می کنی . دریغ از ماسک . دوباره هموست که صدایت می زند .
-" ماسک نداریم . تو که هنوز این جایی . برو به مجروح ها برس ! همه رفتن بیرون به مجروح ها کمک کنن . بد وضعی یه . بلند شو !"
بلند می شوی . سرت به دوران می افتد . بوی گاز همه ی سوله را پر کرده است . نای جلو رفتن نداری . دستت را به لبه ی تختی که کنار دیوار است می گیری . خودت را بالا می کشی . صدای خس خس نفس های کسی را که روی تخت دراز کشیده می شنوی . به اش نزدیک می شوی . صورتش زیر سک ضد گاز گم شده است . روی صورتش خم می شوی . صدا از او نیست . از تخت کناری است . به طرفش می روی . ماسک ندارد . نفس هایش به شماره افتاده است . پوست صورتش از تاول هایی که زده می جوشد . به مجروحی که ماسک زده رو می کنی . هیچ حرکتی نمی کند . نبض گردنش را می گیری . زمان می خواهد تا ضربان احتمالی نبضش از طریق پوست گردنش که نازک است به پوست سرانگشت ها ی دستت که کلفت است منتقل شود . صبر نمی کنی و دو انگشتی را که روی رگ گردنش گذاشته ای برمی داری و به بند سیاه ماسک که پشت گردنش قرار گرفته بند می کنی و می کشی . به دور و بر نگاه می کنی . کسی را نمی بینی . ماسک را به صورت عرق کرده ات می کشی . تصاویر از پشت شیشه های غبار گرفته چشمی ماسک تار به نظر می رسد. احساس خفه گی می کنی . بند ماسک را پشت سرت محکم می کنی و کلاه بادگیر را روی سرت می کشی و بندش را زیر چانه محکم گره می زنی . آموزش های ایمنی موقع حمله ی شیمیایی را خوب به خاطر داری . حالا به مجروح ها می رسی . ماسک های شان را روی صورت شان قرار می دهی و بندشان را پشت سرشان محکم می کنی . بادگیر تن شان می کنی . توجهی به فریادهای گوش خراشان نمی کنی . تهویه ها از کار افتاده است . گرما بی داد می کند . هوای سوله گرم است و خفه .برای ترکش خورده ها و زخمی هایی که گلوله و ترکش پوست صورت شان را سوزانده تحمل ماسک ضدگاز امکان پذیر نیست . اما چاره ای هم نیست . توی راهروی سوله جای سوزن انداختن نیست . امدادگرها یک ریز مجروح می آورند . اهمیتی نمی دهی . نه به شلوغی ، نه به دست تنها بودنت و نه با نبود ماسک ضد گاز . فقط کار می کنی ، کار.


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

دسته ها : شعر وداستان
شنبه بیستم 6 1389 8:59

ببین، کفّار ناجوانمرد و جیره‌خواران استکبار و اعمال جنایت‌پیشة رژیم صهیونیستی عراق بر سر خوزستان چه آورده‌اند؟ مردم این دیار همه شهید و آوار شده‌اند و خرابیها و ویرانیهای بسیار به چشم دیده می‌شود. راه‌ علاج و چارة این جنایات هولناک و دردآور مبارزه و پایداری و سرکوب شدید عمّال حزب بعث و فریب‌خوردگان صدّامی است. حال که نوامیس ما این چنین ظالمانه مورد تجاوز وحشیانه قرار گرفته است، وظیفة شرعی به ما حکم می‌کند که با نثار خون خویش در راه اسلام و وطن به پیکار با ظلم وتجاوز تا زمان رسیدن به سرحدّ پیروزی ادامه دهیم و مسلمین غیور و شرافتمند تا وصول به توفیق کامل این راه را خواهند پیمود.

احمدرضا صادقی 

******************


به همة کسانی که از جنگ خسته شده‌اند بگویید: بدانند روزی که این جمهوری اسلامی دشمن نداشته باشد، روزی است که این جمهوری منحرف شده باشد که هرگز نخواهد شد. چون، با وجود خونخواری چون امریکا و شوروی و اسرائیل و غیره اگر این جمهوری دشمن نداشته باشد معلوم می‌شود که تن به سازش داده است و سازش نه در انقلاب ما وجود دارد و نه در خطّ امام

محسن کربلایی

دسته ها : کلام شهدا
جمعه نوزدهم 6 1389 19:37

لحظه ‏اى از یاد خدا غافل نشوید.

شهید غلامرضا مجنونى

********************

از تو برادر عزیز، که از من بزرگ‏ترى، مى‏خواهم، که یک پاسدار واقعى براى امام زمان باشى. و تقوا را فراموش مکن. شهید عباس حسن زاده

********************

از یاد خدا غافل نباشید. و همیشه‏ى اوقات بعد از اداى فریضه ‏ى نماز، براى سلامتى امام و پیروزى اسلام بر کفر، دعا کنید. و حوایج دنیا و آخرت را از خدا خواسته و بر رضاى او شاکر باشید.

شهید محمدباقر موهبتى

********************

همیشه در کارهاى اسلام شرکت کنید. و همیشه به یاد خدا باشید.

شهید عیدمحمد نجاری

********************

اى امت اسلام! من به عنوان یک شهید، اگر اسلام بپذیرد، و به عنوان یکى از فرزندان شما، شما را به تقواى الهى سفارش مى‏کنم. بترسید از خدا که خوف از خدا، ترس دیگران را از دل شما بیرون مى‏کند.

شهید على شبانى شوکت آباد

********************

براى خدا حرکت خود را سریع‏تر کنید، که محرومان براى نجات خود به دست شما، لحظه شمارى مى‏کنند.

شهید هادى اسداللهى

********************

امیدوارم که همیشه خودتان را در محضر خداوند بدانید.

شهید نصرالله عطایى

********************

با حضور در خانه، به پدر و مادر دلدارى بدهید، تقوا و پرهیزگارى را پیشه کنید.

شهید عباس شعبانى

********************

برادرانم! از شما مى‏خواهم که تقوا داشته باشید.

شهید على شبانى شوکت آباد

********************

هیچ گاه از یاد خدا غافل نشوى، و همیشه تقوا را پیشه کن.

شهید محمد طالبى

********************

در پیمودن راه خدا، کوشا باشید و تقواى الهى را پیشه کنید.

شهید محمدحسن قلى زاده

********************

خواهرم! به عنوان یک فرد مسلمان، و به عنوان برادر کوچک‏تر به شما مى‏گویم، نکند از امر خدا فراموش کنید.

شهید محمد حسن قلى زاده

********************

برادران شهید! به یاد خدا باشید. و در راه او قدم بردارید.

شهید اسماعیل کاظمى

********************

...و تقوا راپیشه کنید که خدا را خشنود سازید.

شهید محمود قاینى

********************

اگر اعمالتان خوب باشد، عاقبت شما هم خوب خواهد شد. پس به یاد خدا باشید.

شهید عباسعلى آورجه

********************

بیشتر به فکر خدا باشید که یاد خدا، تسکین دهنده ى دردهاست.

شهید حسن نصرآبادى

********************

خواهرم! دَرست را فراموش نکن. و همیشه به یاد خدا باش. و خدا را همیشه و در همه حال و در همه کار یاد کن. چه در سختى و چه در شادى.

شهید حسن نصرآبادى

********************

همواره به یاد خدا باشید و در راه او گام بردارید.

شهید محمدحسین راستگو

********************

تقواى خدا را پیشه کنید، از حرام خدا دورى کنید و حلال او را شکرگزار باشید. نعمت‏هاى مادى و معنوى حق تعالى را به یاد آورید. و قدر نعمات بى‏پایانش را بدانید. خدا را در همه حال ناظر اعمال خود بدانید. و در پیشگاه او معصیت نکنید. و بدانید که مسافرید. و همیشه در حال حرکت و روانه به سوى او هستید.

شهید سیدحسن میررضوى

********************

تقواى خدا را پیشه خود سازید.

شهید حمیدرضا با اطمینان

********************

سخنى با برادران عزیز ارتشى: اى برادران و بازوان پرتوان اسلام! سعى کنید تزکیۀ نفس داشته باشید. روحتان را با تعالیم حیات بخش اسلام صیقل دهید. زنگارهاى شیطانى را از قلبتان بزدایید.

شهید محمدرضا حسینى

********************

با تو برادر عزیز بازارى! بدانید که خداوند بر ذره ذره کارهاى ما آگاه است و باید جواب بدهیم، پس بیدار باش.

شهید حسین قاینى

********************
به برادرانم سفارش مى‏کنم، همیشه منادى حق باشید. و از هیچ چیز نهراسید. و تن به ستم ندهید. و در راه خدا حرکت کنید. و دشمن را فراموش نکنید.

شهید محمدرضا حسینى


************************

برادران! راه شهدا را ادامه دهید.

شهید محمد منیرى‌شیوک


************************
از شما اى خواهر بزرگتر و گرامى‏ام درخواست دارم وقتى من شهید شدم، ان‏شاءالله با اعمال و رفتار و گفتار زینبى‏تان، مشتى محکم بر دهان امپریالیزم و یاوه سرایان بکوبید و بچه‏هایت را هم طورى تربیت کنى تا روزى که بزرگ شدند، اسلحه‏ى بر زمین افتاده‏ى مرا بردارند و راهى را که من نتوانستم به پایان برسانم، ان‏شاءالله آن‏ها به پایان برسانند و به آنها بگو: دائى کوچک‏ترشان، منتظر اقدامات آن‏ها در جهت خدمت به اسلام است.

شهید مجتبى عالم کار

دسته ها : کلام شهدا
جمعه نوزدهم 6 1389 19:27
X