معرفی وبلاگ
این وبلاگ درباره هشت سال دفاع مقدس و پیرامون آن راه اندازی شده است.در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقاد به ما اطلاع دهید. با وبلاگ های مرتبط تبادل لینک می کنیم.در صورت تمایل ما را با نام نوید شهادت لینک کرده و به ما از طریق نظرات اطلاع دهید برای شادی روح امام و شهدا صلوات
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 24409
تعداد نوشته ها : 25
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

عنوان : دشت خار
تاریخ : 1388/12/08
شاعر / نویسنده : جواد افهمی
موضوع :داستان ایثار و شهادت و دفاع مقدس
می گوید :
-" متاسفم ، اشتباه از مبدا بوده از مسوولین بار فرودگاه مهرآباد . اونا کیف شما رو قاطی بارهای پرواز زابل فرستادن اون جا. زابل . گاهی پیش می آد . نگران نباشین . ما در اسرع وقت کیفتون رو بهتون برمی گردونیم ."
نگاهش می کنی ، نه ملامت بار . آن جا ایستاده . مقابل تو . با خودت شرط می بندی که از چشم هایت چیزی دستگیرش نشده است . تو نگاهت را می شناسی . نگاه بی جانت را . تلفن همراهت زنگ می زند . مامور تحویل بار هنوز دارد نگاهت می کند . یادت رفته که باید مواظب رفتارت باشی تا ابلهانه جلوه نکند . اهمیتی هم نمی دهی . شاید ظرافتی در این کار می بینی . شاید هم از خودت می پرسی :
- " کدام مان بیش تر شبیه یک انسان ابله ایم ؟"
دکتر جلایری است . تعجب می کنی . مدت ها از آخرین تماست با او می گذرد. از پیش خوان فاصله می گیری.
- "... چه طوری دکتر ؟ پارسال دوست امسال آشنا . درخواست تو خوندم . خیلی پیش ها منتظر این درخواست بودم . دیگه وقتش بود . کار خوبی کردی . بخش مراقبت ها ویژه راست راستی احتیاج به یک متخصص مجاری تنفسی داشت . زنگ زدم هم حالی ازت بپرم هم یاد آدوری کنم امشب کشیک بخش مراقبت های ویژه ای "صداش کمی زمخت شده یا شاید از اول زمخت بوده و تو یادت رفته. مگر چند وقت است که صداش را نشنیده ای ؟محل کارتان در یک ساختمان است و تنها یک طبقه از هم فاصله دارد . بخش عفونی و مراقبت های ویژه بیمارستان ساسان که او رئیس اش است درست در طبقه ی فوقانی همان بخشی است که تو در آن جا مشغول به کار هستی .
-" من قرص هامو جا گذاشتم . قرص ها تو کیفم بود . کیفم تو فرودگاه مهر آباد جا مونده "
لحن صدایش عوض می شود تو این لحن را بهتر می شناسی .
-" تو کجایی ؟ مگه تهران نیستی ؟"
- " نه اومدم زاهدان . به دعوت یه دوست . باید می اومدم . فقط ... کیفم ... "
- " منظورت چی یه کی می گی رفتی زاهدان ؟ تو امشب کشیک بخش مراقبت های ویژه ای . خودت درخواست دادی که به این بخش منتقلت کنن. امضای تو پای این درخواسته ."
لحن دکتر جلایری آشنا تر از هر وقت دیگری به گوشت می رسد . انگار که گوشی تلفن همراه و امواج صوتی و فاصله ی میان تو و او را یک باره از میان برداشته اند . مکث می کنی . ابرهای خاکستری از غرب هجوم آورده اند و سرتاسر آسمان را فرودگاه را پوشانده اند . نه ! ابر نیست .
باد با خود گرد و خاک به همراه دارد و تنها هواپیمای مسافربری توی باند فرودگاه زاهدان را در خود فرو می برد . تو پشت شیشه ای ایستاده ای و آن بیرون را نگاه می کنی ، هاج و واج .
-" من کی خواستم من رو به بخش مراقبت های ویژه منتقل کنی ؟تو خودت می دونی من از اون بخش متنفرم . "
- " تو چه ت شده ؟ زده به سرت ؟ درخواستت الان رو میز منه . بعد این همه سال می خوای بگی من امضای تو رو نمی شناسم ؟"
- " تو رو خدا دست از سرم بردارد . اذیتم نکن . به قدر کافی گرفتاری برام پیش اومده . می گم کیف مو جا گذاشتم . یعنی اشتباهی با یه پرواز دیگه معلوم نیست رفت کجا . قرص هام تو کیفم بوده . هیشکی ندونه تو خوب می دونی اگه اون قرص ها رو به موقع نخورم چی به سرم میاد . ببین من فقط تا امشب قرص دارم . فقط تا امشب . بلیط برگشتم واسه پس فرداست.
دکتر جلایری می گوید :
-" آروم باش ! هیچ اتفاقی نمی افته "
ترسیده ای و این ترس هیچ اثری در ظاهر رفتارو لحن گفتارت ندارد . خودت هم نمی دانی چرا . نمی چرا سردکتر جلایری فریاد نمی کشی . ازهمین حالا داری درد را توی وجودت احساس می کنی . داری تاول ها را که روی پوست دست و صورت و گردن و بقیه ی جاها قلمبه شده می بینی . .. نفست به خس خس افتاده . با این حال دکتر جلایری می گوید آرام باش و هیچ اتفای نمی افتد . درمانده شده ای . درمانده ، ترسیده و کمی هم تحقیر شده . ولی هنوز آرام می نمایی و با همان آرامش از دکتر جلایری می خواهی که قرص هایت را با پرواز روز بعد برایت بفرستد .
-" ... بده دست یکی از مسافرا . می یام فرودگاه ازت می گیرم . شماره همراهمو بده به اش . یادت نره ... "
قبل از این که به پارکینگ تاکسی ها ی فرودگاه برسی ، یکی جلوی پایت ترمز می زند . از همان سمندهای زرد پلاک نارنجی است .
-" کجا دکتر؟"
درعقب را باز می کنی و سوار می شوی . ماشین که راه می افتد آدرس می دهی . راننده برای اطمینان می پرسد :
-" بار نداشتی ؟ چمدونی ؟ کیفی ؟"
-لهجه ی خاصی ندارد . می گویی :
- " داشتم اشتباهی فرستادنش زابل . قول دادن در اسرع وقت به ام برسوننش "
می گوید :
- تا منظور از اسرع وقت چی باشه ."
منتظری تا توضیح بدهد .
-" زابل به زاهدان که پروازی نداره . باز شما باید برگرده تهران . از تهران دوباره بیاد زاهدان . اینم خودش یک هفته طول می کشه . "
از شیشه بیرون را نگاه می کنی . دستی که ساختمان های فرودگاه و برج مراقبت به طرز بی قواره ای در جای جای آن سبز شده است . تا چشم کار می کند خشک و بی آب و علف است . دریغ از بوته ی خاری . می پرسی :
-" چرا این قدر دیر ؟ "
می گوید :
-" مسیر زابل تهران هفته ای یک پرواز داره . این هفته شم امروز انجا م شده . نیم ساعت قبل از پرواز شما . چمدون شما اگه رفته باشه زابل تا هفته ی بعد تو فرودگاه زابل می مونه .
می خواهی بپرسی پس قرص هام چی می شن که قیدش را می زنی و سرت را به صندلی عقب تکیه می دهی .
گرد و خاکی که باد به همراه آورده میدان دید راننده را کم کرده است . درختان کاج ، با فاصله از هم ، حاشیه ی جاده ی فرودگاه را پر کرده اند . تازه آن جاست که به صرافت می افتی راننده از کجا فهمیده تو پزشکی .همین را ازش می پرسی . راننده با عروسکی که لباس بلوچی تن اش کرده و از آینه ماشین آویزان است ور می رود و هم نیم نگاهی از آینه به تو می اندازد . می گوید :
-" حدس زدم . امروز تو بیمارستان مرکزی زاهدان سیمنار گذاشتن . سمینار بیماری مالاریا . حتما خبر دارین که مالاریا بیماری شایع این استانه "
خبر نداری . او می گوید:
-" تو پرواز دیروز کلی دکتر و متخصص سوار بودن که همه گی شون رو به مهمان سرای جهانگردی بردن . گفتم شاید شما هم جزو همونایی و احیانا از پرواز دیروز جا موندی "
و با مکثی طولانی می پرسد :
- " این آدرسو کی به تون داده ؟"
توی تلفن همراهت دنبال پیغام ضبط شده می گردی . می گویی :
-" یه دوست "
می پرسد :
" این دوستت چند ساله زاهدان نیومده ؟"
احساس می کنی که آن بلاهت پنهانی دارد آثارش را در حرکات و رفتارت نشان می دهد.
-" اون سکان همین جاست . چطور مگه ؟"
راننده خون سرد نشان می دهد . سن و سالی ازش گذشته ، شاید پنجاه یا پنجاه و اندی سال. موهای سیاه و لختش پشت گردنش را پوشانده است . دوباره از آینه نگاهت می کند .
-" میدان شهید سنایی نداریم . یه ده پونزده سالی هست که خرابش کردن . اون جا الان اتوبان شده . اما کوچه ی سرو هنوز سرجاشه . شانس آوردی که به تور من خوردی . من اون جا ها رو از قدیم می شناسم . "
پیغام ضبط شده را پیدا نمی کنی . دوباره سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی و بیرون را نگاه می کنی .
شیشه را که پایین می کشی باد گرم تو می زند . با این حال غنیمت است. قطره ی عرقی از پشتت ، جایی بین شانه ها آهسته سر می خورد و پایین می رود و احساس بدی به ات دست می دهد . به جلو نگاه می کنی ؛ به آمپر آب ماشین که ازنیمه گذشته و با خودت فکر می کنی شاید به خاطر همین است که راننده کولر ماشین را روشن نمی کند . ماشین خیابان را دور می زند وارد کوچه تنگی می شود و وسط های کوچه توقف می کند .
-" این ام کوچه ی سرو ."
به خانه های دو ور کوچه نگاه می کنی که اغلب دو یا سه طبقه با دیوارهای سنگی یا آجرنمای بلند دنبال نشانه ای آشنایی می گردی و نمی یابی . می گویی :
-" چه غریب این جا ؟ مطمئنی کوچه ی سرو همینه ؟"
راننده می گوید :
-" اگه دنبال خونه های ده پونزده سال پیش می گردی ، گیرت نمیاد . همه رو کوبیدن و از نو ساختن . بگو پلاک چنده ؟"
از ماشین پیاده می شوی و ساختمانی که روبه رویت قد کشیده را ورانداز می کنی . برنمی گردی که راننده را نگاه کنی . می گویی :
-" همینه . پلاک سی و هفت . اما .. " حالا برمی گردی " اما این جوری نبود "
مطمئن نیستی که خانه همان خانه باشد . زنگ در را فشار می دهی . راننده هم انگار شک دارد که آدرس را درست آمده باشد . می ماند منتظر تا نتیجه قطعی شود .
-" سلام علیکم "
کسی که در قاب در ظاهر می شود هیچ شباهتی به آن که تو دنبالش آمده ای ندارد . لااقل این طور به نظرت می رسد .
-" فرمایشی داشتین ؟"
-" دکتر ...؟!"
-" دکتر خیلی وقته از این جا رفته ."
رو به راننده تاکسی لبخند می زنی که نشان بدهی خودت را نباخته ای .
-" ولی من هفته ی پیش از دکتر یه پیغام داشتم . ازم خواسته بود که به دیدنش بیام . این جا "
-" این جا ؟! حتما اشتباه می کنین . دکتر مستاجر این خونه بود . اما سه سال پیش نه حالا . موقعی که خونه رو خریدم . دکتر طبقه ی بالا می نشست . یه ماه بعد حالش بد شد . سریع اعزامش کردن تهران . مریض بود . اگه اشتباه نکنم مجروح شیمایی بود . رو پوستش تاول زده بود . چه تاول هایی ! خدا نصیب نکنه . دچار تنگی نفس شده بود . تو یکی از بیمارستان های تهران بستریش کردن . بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم . چند ماه بعد برادری برای زنش اومدن و وسایلش بار کردن بردن زا، خونه ی پدرش . حتما الان اون جاست . خونه ی پدرش تو زابله . سمت دهنه ی غلامان " به خانه رو می کنی که رو به شمال است و نمایی از سنگ سفید دارد . می گویی :
-" من چند سال پیش اومدم این جا این خونه این شکلی نبود . "
نگاه مرد صاحب خانه هم روی در و دیوار چرخ می خورد . می گوید :
" نکوبیدمش . فقط یه دستی به سر و روش کشیدم . نماشو سنگ کردم . حیاط شو موازییک کردم و تو شو یه خورده دست کاری کردم "
می پرسی :
-" تو حیاط این خونه یه باغچه نبود ؟"
صاحب خانه باتردید می گوید :
-" نه من یادم نمی یاد "
-" یه باغچه با گل های ریز صورتی و سفید . شبیه گل خار . "
-" فکر نمی کم . این جا کویره .خاکش مناسب این جور گل ها نیست . البته خوب بعضی ها می کارند اما به دردسرش نمی ارزه .
باید برگردی . باید قبل از این که توهم همه جای وجودت را پر کند برگردی .
روی صندلی عقب ماشین ولو می شوی و به صندلی ماشین دست می کشی تا مطمئن شوی واقعی است . شیشه را بالا و پایین می کنی و راه می دهی به باد گرم که تو بیاید. می گویی :
-" منو برسون به یه دفتر هواپیمایی . می خوام برگردم تهران "
راننده ماشین را به حرکت در می آورد . می پرسد :
-" کی می خوای برگردی ؟"
می گویی :
-" هر چه زودتر بهتر . اگه بشه همین امروز "
-" امروز که دیگه پروازی نیست "
-" اشکالی نداره با پرواز فردا برمی گردم . من این جا دیگه کاری ندارم ."
- "بلیط برگشتم واسه پس فرداست . عوضش می کنم ، واسه فردا می گیرم . "
راننده عروسک آویزان ماشین را با دست نگه می دارد که تکان نخورد . می گوید :
-" بلیط گیرت نمی یاد همینی که داری محکم بچسب . این روزها بلیط هواپیما حکم کیمیا رو داره"
از ساختمان شماره ی سی و هفت با نمای سنگی سفید دور می شوی . سرت را برمی گردانی.
راننده می گوید:
-" مگه خبر نداری ؟ دانشگاه های زاهدان پر از دانشجوی غیر بومی یه "
خبر نداری از همه جای مملکت دانشجو دارن . تبریز ، تهران ، رشت ، مشهد ، اصفهان. خلاصه همه جا . الان ام امتحاناشون تموم شده و دارن برمی گردن خونه . اوسه همینه که می گم بلیط گیرت نمی آد . د
درست می گوید . مسوول فروش بلیط سرش را بالا نمی گیرد که نگاهت کند .
-" تا پنج مرداد جا پره . اگه دنبال کنسلی هستی باید بری فرودگاه ، که اونم بعید می دونم لیستی باز کنن . پروازهای هواپیما این روزها قرق دانشجوهاس . گیرت نمیاد . "
کت چهار خانه ات را درآورده ای و چند تا از دکمه های پیراهن سفیذت را باز کرده ای تا راحت تر نفس بکشی . شنیده بودی که هوای تیرماه زاهدان عرق چکان است . این را به راننده تاکسی می گویی . او کش دار می گوید :
-" عرق چکان و نفس بران "
می پرسی :
" چه طور طاقت می یارین ؟"
می گوید :
-" عادت کرده ایم . شما هم اگه بمونی عادت می کنی . وقتی از یه حدی بگذره و همیشه گی بشه ، اون وقت می شه جزیی از زندگی ت و باهاش انس می گیری . مث ... " در ذهن اش دنبال جمله ای می گردد و نمی یابد . شاید دنبال یک ما به ازا برای گرمای طاقت فرسای تیرماه زاهدان . " مث یه زخم ناسور یا یه غده ی چرکی مه زیر بغلت جا خوش کرده و علاجی نداشته باشه . نمی کشدت ، اما راحت تم نمی زاره . با همیناشه که کنار می یای ."
مثال بی ربطی است ؛ حداقل دو مورد گرما . شاید اگر در مورد چیز دیگری مثلا درد یا ترسی که مدت ها ی مدید با تو بوده این مثال را زده بود منطقی تر بود . آهسته زیر لب زمزمه می کنی :
-" پس چرا من عادت نکردم "
راننده به جل نگاه می کند . همه ی دور و بر را بی آن که سربرگرداند زیر نظر دارد . می پرسد :
-" رفیق جبهه و جنگت بود ؟"
-با احتیاط می گویی :" بله تو شلمچه با هم بودیم ."
دلت می خواهد حرفی بزنی . با کی اش مهم نیست . فقط می خواهی گذشته را مرور کوتاهی بکنی تا شاید دلیل آمدنت به این شهر غریب را یک جوری توجیح کنی .
می گویی :
-" تو بیمارستان صحرایی موقعیت مالک اشتر شلمچه . به مجروح ها می رسیدیم . اون موقع هر دومون هر دمونت انترن بودیم . هنوز درس پزشکی رو تموم نکرده بودیم . هر چند که واسه کارهایی که تو اون بیمارستان صحرایی خون ریزی بود و پانسمان موقتی زخم گلوله ها و ترکش ها و آماده کردن مجروح ها واسه اعزام به عقب ، به اهواز و اندیمشک و تهران و جاهای دیگه . "
می سپرد :
-" این همه مدت هیج خبری ازش نداشتی ؟"
می گویی :
-" هیچی . تو بمباران شلمچه هر دومون شیمایی شدیم . آوردن مون عقب . بعد از اون دیگعه خبری ازش نداشتیم تا این که هفته ی پیش یه ایمیل ازش به دستم رسید ازم خواسته بود که به دیدنش بیام . همین جا "
راننده می گوید :
-" خب انگار قسمت نبوده "
دستی به پشت سرش می کشد و موهایش را مرتب می کند . می پرسد :
-" حالا کجا برم ؟"
هوس دوش آب سرد کرده ای . هوس کرده ای یکی دو ساعتی توی آب سرد وان حمام بچرتی . هوس کرده ای حوله ی حمام را دورت بپیچی و زیر بار سرد کولر گازی بخوابی. می گویی :
-" منو ببر بازار می خوام یه چیزی بخرم . بعد هم بریم به همون مهمانسرای جهان گردی که گفتی . "
راننده در سکوت دنده چاق می کند و میدان را دور می زند و از فرعی به اصلی می پیچید . حرفی از کرایه و حق و حقوقش نمی زند . تو هم انگار نه انگار که قرار بوده تو را به مقصدی برساند و کرایه اش را بگیرد و برگردد فرودگاه.
نگاهت توی پیاده رو گم شده است . نشسته ای به تماشای مردان بلوچی که لباس های یک دست روشت و اغلب سفید به تن کرده اند و بی اعتنا به زهر آفتاب تابستان در رفت و آمدند.زن ها اما جدا از آن ها با پوششی تیره و اغلب سیاه ، دست فروش ها را دوره کرده اند و جنس هایشان را زیر و رو می کنند ؛ بی هیچ عجله ای . پوست تیره شان داد می زند که خو کرده ای این آب و هوایند . توی صورت هاشان دنبال چکه ای عرق می گردی و نمی یابی .
سر در ورودی مهمان سرای جهان گردی را سرسری ورانداز می کنی . در ماشین را باز می کنی . همان طور لمیده روی صندلی ماشین به راننده ی تاکسی رو می کنی :
-" من تو کیفم یه عالمه قرص داشتم . قرص هایی که باید سر وعده بخورم . اگه نخورم وضع بدی پیدا می کنم . اگه ممکنه فردا صبح زود بیا دنبالم بریم فرودگاه ببینم خبری از کیفم شده یا نه ."
راننده می گوید :
-" از خیر کیف بگذر . گفتم که تا هفته ی بعد تو فرودگاه زابل می مونه "
و می پرسد :
- " چه جور قرصی یه ؟ تو داروخانه پیدا نمی شه ؟"
می گویی :
-" نه اون داروها تو هر داروخانه پیدا نمی شه . مخصوص مصدومای شیمیایی ."
راننده می پرسد
-"چرا نمی ری بنیاد شهید ؟ شاید اونها این دارو رو داشته باشن . تو که مشکل نسخه نداری . خودت پزشکی "
- " نه بنیاد شهید نمی تونه کمک کنه . خیلی بخوان کمک کنن درخواست بدن از تهران براشون دارو بیاد که خودش بیش تر از یه هفته طول می کشه . تا اون موقع هم من رفتم تهران .البته اگه زنده بمونم ."
- " پس انگار حیاتی یه "
نگاهش جایی آن دورها سیر می کند . زمان می گذرد . به تو رو می کند . می گوید :
-" خوب چرا راه نمی افتی بری زابل ؟"
برای اولین بار است که مستقیم به چشم هایش نگاه می کنی . سیاه است . سیاه مثل شبق . با موهایی که روی پیشانی اش ریخته . چیزی نمانده که ازش بپرسی کی هستی و چی از جانم می خواهی . می پرسی :
-" تا زابل چه قدر راهه ؟"
می گوید :
-" دو ساعته می رسونمت فرودگاه زابل . قبل غروب می رسیم . این جوری هم به کیف داروهات می رسی هم اگه دوست داشته باشی می ریم دوستت پیدا می کنی ."
کنجکاوی امان ات را بریده است . طاقت نمی آری و می پرسی :
-" تو به چی می رسی ؟"
لبخند چهره ی گندم گونش را از هم باز می کند و شاد نشانش می دهد . شادتر از قبل می گوید :
-" من یه راننده تاکسی ام . کارم اینه . مسافر جا به جا می کنم و کرایه مو می گیرم . تو یا کس دیگه . این جا یا زابل . چه فرقی می کنه . حالا اگع طالبی بسم الله . "
جاده از دل کویر می گذرد و پشت به خورشید عصرکاهی مستقیم به جلو می رود . بی هیچ پیچ و تابی . زهر گرما شکسته است و بادی که از درز شیشه تو می زند قابل تحمل می نماید . راننده ی تاکسی از این که سر گفت و گو را باز کرده راضی به نظر می رسد .
-" من تو اون بیمارستان ها بودم . سال شصت و پنج ، جنوب . امربر بیمارستان بودم . البته اسمم امربر بود . در واقع آچار فرانسشون بودم . زخمی جا به جا می کردم . دارو حمل می کردم . موقع حمله ی شیمیایی بادگیرو ماسک ضد گاز براشون می بردم و بین شون تقسیم می کردم . کارهای تاسیاتی شونو انجام می دادم.لوله ی آبی اگه قطع می شد وصلش می کردم . هر کاری ازم بر می اومد کوتاهی نمی کردم . گاهی حتا به مجروح ها سرم وصل می کردم . پانسمون شونو عوض می کردم . تو اون بیمارستانی که ما بودیم مجروح هایی رو که وضع وخیمی داشتن همون جا عمل می کردن . دست و پای آش و لاش بود که قطع می شد ."
خسته گی پلک هاست را سنگین کرده و خواب می رود که خود فرو ببردت . صدای راننده را از دورها می شنوی . از خیلی دور .
-" موقع حمله ی شیمایی محشر کبرایی می شد که نگو و نپرس . می موندیم با مجروح ها چی کار کنیم . ماسک رو صورت های زخمی شون جا نمی گرفت . نمی تونستیم بادگیر تن شون کنیم تا گاز اثر نکنه . یک ریز جیغ می کشیدن و نمی تونستن اون وضع تحمل کنن . جنازه بود که تو محوطه ریخته بود . جنازه ی رزمنده ها یی که با گاز مرده بودن . بی این که فرصت دفاع پیدا کنن . کسایی رو می دیدم که با ناخن هاشون زمین می کندن که فرو برن تا از گازهای شیمیایی در امان باشن . بچه ها حمل مجروح گوگیجه می گرفتن . نمی دونستن با اون همه زخمی و شهید که تو راه افتاده بود چی کار بکنن . خیلی از پزشک ها ماسک ضد گاز بر می داشتن و می رفتن جلو به مصدوما کمک کن و دیگه برنمی گشتن . بعضی هام یه گوشه کپ می کردن و منتظر می موندن تا بمباران تموم بشه و وضعیت به حالت عادی برگرده. اون وقت از تو سو راخ هاشون بیرون می یو مدن ."
چشم که باز می کنی خورشید در حال غروب است . خبری از راننده نیست . تابلوی عکاسی ممنوع روی ستونی که فنس ازآن گذشته به چشمت می خورد . دورتادور فرودگاه را فنس کشیده اند . کمی بعد راننده از دور پیدایش می شود .
-" انبار تحویل بار تعطیل بود. مسوولیتش رفته بود . گفتن فردا صبح بیا ."
نگاهش می کنی ، نه ملامت بار . ترتیب اتفاق هایی که از صبح به وقوع پیوسته را در ذهنت مرور می کنی . نظمی را در آن جستجو می کنی و نمی یابی . هنوز وقت آن نرسیده که از کوره در بروی و فریاد بکشی. درد را به تمامی در وجودت احساس می کنی. اما توان آن را داری که آرامشت را حفظ کنی و خودت را لو ندهی . می گویی :
-" اشکالی نداره . می مونم تا صبح "
می گوید :
-" حالا که وقت داریم ، چه طوره بریم دنبال این آشنات بگردیم . تا دهنه ی غلامان راهی نیست ."
خودت را سپرده ای به سکوت و به جریان آرامی که از صبح دارد تو را با خودش می برد . حرفی نمی زنی . راننده راه می افتد .
از میانه ی دره ی تنگی می گذرید . این را باد تند و سردی که تو می زند و صخره های سبزی که شعاع نو ر تاکسی را به سمت دره منعکس می کنند می فهمی . خنکای باد شب دشت با تمام وجود حس می کنی . خواب از سرت پریده و باچشمان باز عمق تاریکی را می کاوی . باد بوی رطوبت را با خود به همراه می آورد . بوی سبوس و یونجه ی تازه صدای حرکت باد را که از لابه لای شاخ و برگ درخت های گم شده در تاریکی می گذرد به وضوح می شنوی . تعجب می کنی . حالا دارید از کوچه های تنگ و تاریک گذر می کنید . راننده جایی ماشین را از حرکت باز می ایستاند . تا از ماشین پیاده شود و در خانه ای را بزند ، تو چراغ سقفی را روشن می کنی و پشت دستت را نگاه می کنی . به پوست صورتت دست می کشی . اهمیتی به خارهاش نمی دهی .نه ! هنوز وقت باقی است . باید منتظر بمانی . باید صبور باشی . راننده آدرس را می گیرد و برمی گردد . دوباره تاریکی است . و کوچه های پیچ در پیچ روستا .
زنی که در آستانه ی در چوبی ایستاده صورتش را با چادر سیاهی پوشانده است . تو از ماشین پیاده می شوی . در و دیوار را نمی بینی . یعنی توجهی به شان نداری . تو حتی اعلامیه های تسلیت روی در چوبی را که نور چراغ تاکسی روشن اش کرده نمی بینی . زن پیر است و له جهی غلیظ زابلی دار. و تو چیزی از حرف هایش نمی فهمی . راننده حرف هایش را برایت ترجمه می کند . فرو می ریزی . دنبال جایی هستی که تکیه بدهی و نمی یابی . برمی گردی و پشتت را به راننده سمند می دهی و نگاهت را به عمق تاریک کوچه ی باریک و دراز می دوزی .
-" سرطان خون داشته . شیش ماه پیش حالش وخیم می شه ، طوری که دکتر هم دیگه نمی تونن کاری براش بکنن . همون موقع به خواست خودش مرخصش می کنن تا این
چند روز آخر رو پیش خانواده اش باشه . می یارنش این جا و همین جام تموم می کنه . الان پنج ماه از مرگش می گذره . همین جا دفنش کردن . تو قبرستون روستا . بالای تپه اس. "
-" ازش بپرسین پسرش کجا بستری بوده ؟"
-" می گه تهران ، تو یکی از بیمارستان های تهران."
-" ازش بپرسین تو کدوم بیمارستان ."
-" می گه تو بیمارستان ساسان . بخش مراقبت های ویژه ."
خارش دست و صورتت بیش تر شده است . آستین پیراهنت را بالا می زنی و به لکه های متورم روی مچ و ساعت دستت نگاه می کنی . چیز تازه ای نیست و تو هم اهمیتی نمی دهی . روی صندلی جلوی تاکسی نشسته ای و پیراهن از جنس حریر عروسک بلوچی دست می کشی . تو جنس حریر را نمی شناسی . جون نرم است حدس می زنی حریر باشد . می گویی :
-" عروسک قشنگی یه . چه لباس قشنگ تن شه ."
راننده می گوید :
-" کار دسته "
می پرسی :
-" تو بازار از این ها هست ؟"
راننده می گوید :
-" نه "
و دست دراز می کند و عروسک را از انتهای زنجیری که به آن آویزان است جدا می کند. و رو به تو می گیرد . زنجیر خالی از آینه آویزان مانده است.
از ماشین پیاده می شوی و رو به خورشید که تازه طلوع کرده ، از تپه بالا می روی . قبرها ، تک تک یا با هم اغلب با نشانی از سنگ کوه در گوشه و کنار قبرستان روستا جای گرفته اند . راننده هم پشت سرت از تپه بالا می آید و دور تر از تو ، دشت گل های خار را تماشا می کند . می گوید :
-" یه کم بزرگ تر از اون باغچه ای یه که می گفتی . درست می گم ؟"
درست می گوید . بوته های تنک گل های خار با کاکل های ریز صورتی و سفید تا آن دورها دشت را پوشانده . به زانو می شوی . دکمه های پیراهن سفیدت را که لک شده تا پایین باز می کنی و با دهان باز نفس می کشی . سعی می کنی هوای دشت را توی ریه هایت بفرستی نمی توانی . نگاهت پر از التماس است . به راننده نگاه می کنی که هودش را بالای سرت رسانده و مانده که چه بکند . می نالی :
-" قرص هام!... "
راننده به طرف ماشین می دود . کت چهار خانه ات که روی صندلی عقب ماشین افتاده . زیر و رو می کند چیزی نمی یابد برمی گردد . داد می زند :
-" این قرص های که می گی چه شکلی ان ؟ تو جیب هات که فقط والیوم ده و پرفنازینه . قرص دیگه ای نبود . چی کار کنم ؟"
سرت را با لا می گیری .
-" کیفم "
و سرت روی خاک خشک دشت مشرف به قبرستان می افتد . جاده ی خاکی روستا را نمی دانی راننده با چه سرعتی طی می کند و پشت سر می گذارد .
- " قرص هام ! تو رو خدا زود باش . دست هام تاول زده . می سوزه . تاول ها می سوزه."سرفه امان حرف زدن به ات نمی دهد . " تاول ها می شوزه . نفسم در نمی یاد . زود باش "
پوست دست و صورتت تاول زده تاول های آب دار و سوزناک . به سختی نفس می کشی . کجا هستی ؟ توی دشت ، توی جاده آسفالته .از خودت می پرسی کجا هستیم ؟ چرا نمی رسیم ؟ بادی که از دره ی تنگ می وزد هنوز سرد است و خوشایند .دست دراز می کنی که شیشه را پایین بکشی . اما نمی توانی و دستت فرو می افتد . صدایی می شنوی . کسی دارد حرف می زند . نه اشتباه می کنی . گوش نکن ! همه جا ساکت است . تو هیچ صدایی نمی شنوی . کسی با تو حرف نمی زند . توی ماشین که به جز تو و راننده کسی نیست . راننده که آدم کم حرفی است . نه ، هیچ صدایی نیست . تو باز هم دچار توهم شده ای .
-" نو توهم داری . کدوم قرص ها ؟ الان نزدیکه چهارده پونزده ساعته که ما باهمیم . از هم جدا نشدیم . تو یه دونه قرص هم نخوردی "
گوش نکن ! صدا ا زبیرون است . صدی باد صبح گاهی است که از دره تو می زند . صدای باد است . تو توهم داری .
- " تو رو خدا یه چیزی بگو . مگه نگفتی هر چهار ساعت به چهار ساعت باید سه تا از اون قرص ها ر بخوری . می گم ... "
- " دارم می سوزم . تاول ها داغن . می سوزونن . تو رو خدا زود باش "
- " آخه کدوم تاول ها ؟ من که تاولی نمی بینم ... باشه باشه ، آروم باش ! می بینی که دارم تخته گاز می رم ."
دیوار فنسی فرودگاه را از دور می بینی و چشم هایت تار می شود و از هوش می روی .
احساس خستگی می کنی . بادی که از درز شیشه ی تاکسی تو می زند گرم است و امان می برد . دشت سوخته به تندی از مقابل چشم های خسته و بی جانت می گذرد. بوته های گز در آن دورها در جهت باد کویری کشیده شده است . راه رفته را پرکوب برمی گردید. به راننده رو می کنی که چشم به جاده ی داغ دوخته و پیش می رود. متو جه ی بیداری ات شده . زیر چشمی نگاهی به ات می اندازد و دوباره به جاده برمی گردد . می پرسد :
-" بهتری ؟"
نفسی چاق می کنی . می گویی :
- " بله "
و یادت می افتد حسابی به زحمت اش انداخته ای. می گویی :
- " حسابی به زحمت افتادی "
می گوید :
-" زحمتی نبود. آشنا بودن . حال تو هم وخیم بود ، فوری کیف دادن . نیگاش کن ببین چیزی کم و کسر نداره"
کیف را زا روی صندلی عقب بر میداری و درش را بازمی کنی . دست روی ورق های تا شدهی قرص و کپسول توی کیف می گذاری و حوله ی حمام را دوباره روی شان پهن می کنی . در کیف را می بندی .
راننده می گوید :
-" مجبور شدم درشو باز کنم قرص ها تو بدم بخوری . داشتی هذیون می گفتی . قرص ها به موقع به دادت رسید "
حرفی نمی زنی . راننده می پرسد :
-"مه چی سرجاشه ؟"
می گویی:
-" بله "
" راستی آرومت می کنه ؟ قرص ها رو می گم . والیوم ده و دیازپام و... آرام بخش های فوی ای ین "
توی صندلی فرو می روی . آسمان یک دست آبی است و حرکتی نمی کند . انگار تو هم ایستاده ای . ماشین هم ایستاده است .
کنار جاده ، جایی آن دورها چند کرکس بزرگ کنار جاده ی آسفالت روی زمی نشسته اند و بی توجی به تاکسی سمند که بعد از کمی کنارشان می گذرد ، لاشه ی حیوان مرده ای را دارند از هم می درند.
بوی تعفن و مردار توی سرت می پیچد . بوی مهی گندیده ، بوی گاز .
صدای فریاد امدادگرها از بیرون سوله به گوشت می رسد.
-" شیمیایی زدن . شیمیایی زدن ! پناه بگیرین . برین تو سوله ها "
در تاریکی گم می شوی . تاریکی خفقان آور انتهای سوله ی بیمارستان صحرایی تو را در خودش گم می کند . امدادگرها هنوز فریاد می زنند .
-" ماسک بزنین ، ماسک بزنین ! شیمیایی زدن . یکی بیاد کمک ! این جا پر مجروحه."
کسی از عمق تاریکی به طرفت می آید . صدایت می زند .
-" تویی ؟چرا اومدی این جا ؟بیا کمک کن این ماسک ها رو ببرن بزنن به صورت مجروح ها . زود باش ! دارن تلف می شن . چرا وایسادی ؟ یه کاری بکن ! ماسک کم داریم . من می رم تو انبار ببینم چیزی گیرم میاد . چفیه تو بده من بزنم به صورتم . خدا خودش به داد برسه ."
صداها درهم می شود .
-" نیاین بیرون ! همه جا آلوده س . کسایی که ماسک ندارن چفیه هاشونو خیس کنن بگیرن جلو صورت هاشون . کسی از تو سوله ها بیرون نیاد "
تنها شده ای . ماسک ها را به صورت مجروحانی که روی تخت ها افتاده اند می کشی . جعبه های خالی ماسک روی زمین ریخته و جلوی دست و پا را گرفته . همه شان را زیر و رو می کنی . دریغ از ماسک . دوباره هموست که صدایت می زند .
-" ماسک نداریم . تو که هنوز این جایی . برو به مجروح ها برس ! همه رفتن بیرون به مجروح ها کمک کنن . بد وضعی یه . بلند شو !"
بلند می شوی . سرت به دوران می افتد . بوی گاز همه ی سوله را پر کرده است . نای جلو رفتن نداری . دستت را به لبه ی تختی که کنار دیوار است می گیری . خودت را بالا می کشی . صدای خس خس نفس های کسی را که روی تخت دراز کشیده می شنوی . به اش نزدیک می شوی . صورتش زیر سک ضد گاز گم شده است . روی صورتش خم می شوی . صدا از او نیست . از تخت کناری است . به طرفش می روی . ماسک ندارد . نفس هایش به شماره افتاده است . پوست صورتش از تاول هایی که زده می جوشد . به مجروحی که ماسک زده رو می کنی . هیچ حرکتی نمی کند . نبض گردنش را می گیری . زمان می خواهد تا ضربان احتمالی نبضش از طریق پوست گردنش که نازک است به پوست سرانگشت ها ی دستت که کلفت است منتقل شود . صبر نمی کنی و دو انگشتی را که روی رگ گردنش گذاشته ای برمی داری و به بند سیاه ماسک که پشت گردنش قرار گرفته بند می کنی و می کشی . به دور و بر نگاه می کنی . کسی را نمی بینی . ماسک را به صورت عرق کرده ات می کشی . تصاویر از پشت شیشه های غبار گرفته چشمی ماسک تار به نظر می رسد. احساس خفه گی می کنی . بند ماسک را پشت سرت محکم می کنی و کلاه بادگیر را روی سرت می کشی و بندش را زیر چانه محکم گره می زنی . آموزش های ایمنی موقع حمله ی شیمیایی را خوب به خاطر داری . حالا به مجروح ها می رسی . ماسک های شان را روی صورت شان قرار می دهی و بندشان را پشت سرشان محکم می کنی . بادگیر تن شان می کنی . توجهی به فریادهای گوش خراشان نمی کنی . تهویه ها از کار افتاده است . گرما بی داد می کند . هوای سوله گرم است و خفه .برای ترکش خورده ها و زخمی هایی که گلوله و ترکش پوست صورت شان را سوزانده تحمل ماسک ضدگاز امکان پذیر نیست . اما چاره ای هم نیست . توی راهروی سوله جای سوزن انداختن نیست . امدادگرها یک ریز مجروح می آورند . اهمیتی نمی دهی . نه به شلوغی ، نه به دست تنها بودنت و نه با نبود ماسک ضد گاز . فقط کار می کنی ، کار.


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

دسته ها : شعر وداستان
شنبه بیستم 6 1389 8:59
X