سال 1354 بود، احمد و دو تن ا ز دوستانش مشغول تکثیر اعلامیههای حضرت امام بودند که ناگهان مامورین ساواک با سر و صدای بسیار وارد شدند. دقایقی بعد احمد و دوستانش دربند جلادان ساواک راهی زندان مخوف فلک الافلاک شدند. به دلیل متاهل بودن همکارانش احمد تمام مسئولیت کار را شخصاً به عهده گرفته و همان روز، اضطرابی بزرگ بر دل مادر چنگ انداخته بود. 50 روز از نخستین روز دستگیری احمد میگذشت که به مادر او اجازه ملاقات دادند. چشمان منتظر مادر هر لحظه بی تابتر میشد، سیلی از اشک در پشت آن دو گوهر میخروشید، اما نباید به آن اجازه طغیان میداد. او به دیدن فرزند مبارزش آمده بود ،پس باید صبور ومقاوم این دقایق را میگذراند. درب آهنی اتاق با صدایی خشک و خشن باز شد و چهره نورانی احمد که همراه با نگهبانش وارد اتاق شدند،.چشمان مادر را خیره کرد .این احمد او نبود، احمد او این همه درهم شکسته و رنجور نبود، میگفتند این مرد با قامت خمیده ،احمد توست .اما او باور نمیکرد. احمد او بیست و دوساله بود، اما این مرد به انسانی نحیف و فرتوت شباهت داشت، مرد نشست و لبخند زد، این لبخند در آن صورت نورانی دل مادر را گرم کرد. این همان لبخند مهربان احمد بود. مادر هم نشست و سکوت شکسته شد. پس از چند دقیقه احمد متوجه نگرانی مادر شد و علت ضعف و لاغری خود را اعتصاب غذا عنوان کرد. مادر کمی آسوده شد میترسید که مبادا او را شکنجه کرده باشند. احمد گرم در حال صحبت کردن با مادر بود که ناگهان چشمهای کنجکاو و نگران مادر به مچ دستهای او افتاد، خطی پهن و سیاه دور دستهای او کشیده شده و مانند ماری کبود جاخوش کرده بود. دل مادر فرو ریخت. دیگر صدای احمد را نمیشنید. درست حدس زده بود فرزندش را شکنجه کرده بودند، نگاه مادر مات و تیره شد، احمد سکوت کرد. چند ثانیه به کندی گذشت و مادر لب باز کرد، اینها چیست؟ احمد خندید و خود را به نادانی زد، مادر دوباره پرسید: این کبودیها چیست؟ احمد با صدای بلند خندید. در ذهنش به دنبال مطلبی میگشت که مادر را از این سئوال منحرف کند. تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید سیل اشک گونههای مادر را در خود غوطهور کرد. احمد اینها با تو چه کردهاند؟ به من راستش را بگو، نگذار با این وضع از اینجا بروم.
دیگر نمیشد با خنده و تجاهل مادر را گمراه کرد، او همه چیز را فهمیده بود و غریزه مادرانهاش چون آتشفشانی طغیان میکرد. لب باز کرد و مادر غرق شنیدن شد: موقع بازجویی مرا روی تخت شکنجه میخوابانند و با تسمه میبندند، زمانی که ضربات کابل بر پشتم مینشیند برای اینکه صدایی از گلویم خارج نشود خیلی تقلا میکنم، تسمهها به مچ دستهایم فشار میآورند و آنها را این طور کبود میکنند.
احمد سکوت کرد. مادر گریه میکرد، با صدایی بلند، گویی میخواست آن قدر اشک بریزد که دستگاه پهلوی یک جا در سیل اشکهای او غرق شود.
راوی:مجتبی عسگری
هیچ چیز به اندازهی ماندن در مقر و عدم شرکت در عملیات، برای بچهها ناخوشایند و عذابآور نبود. در این موقع بود که به زمین و زمان بد میگفتند. خصوصاً به دوستانی که قرار بود به خط بروند و در عملیات شرکت کنند. مثلاً با حرص و اشک و آه میگفتند: «الهی بروید دیگر... برگردید.» یعنی اینکه الهی سالم بمانید و شهید و مجروح نشوید، تا دل ما خنک شود. این صحنهها، هم گریهدار بود و هم خندهآور!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 204
یکی از رزمنده ها میگفت: «در یکی از عملیاتها، برادری مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و رانندهی آمبولانس که شهدای منطقه را جمعآوری میکرد، او را با بقیهی شهدا داخل ماشین گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت.» راننده در آن جنگ و گریز، تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند، و از طرفی مرتب ویراژ میداده، تا توی چالهچولههای ناشی از انفجار نیفتد. که این بندهی خدا بر اثر جابهجایی و فشار به هوش میآید و یکدفعه خودش را در جمع شهدا مییابد. اول تصور میکند ماشین حمل مجروحین است، اما خوب که دقت میکند، میبیند نه، انگار همهی برادران شهید شدهاند و هراسان بلند شده، مینشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که برادر! برادر! منو کجا میبرید؟ من شهید نیستم، نگهدار میخوام پیاده بشم، منو اشتباهی سوار کردید...
راننده از توی آینه زیر چشمی نگاهی به او انداخته و با لحن داشمشتی اش میگوید: «تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست، تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش، بگذار به کارمون برسیم. و او هم که قضیه را جدی گرفته، دوباره شروع به قسم و آیه میکند که من چیزیم نیست. خودت نگاه کن، ببین، و باز راننده میگوید: بعد معلوم میشود.
خودش وقتی برگشته بود، میگفت: «این عبارات را گریه میکردم و میگفتم. اصلاً حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا آخر هم بروی، تو را که زندهبهگور نمیکنند. ولی راننده هم آن حرفها را آنقدر جدی میگفت که باورم شده بود شهید شدهام.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 109
عملیات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتیم که به عملیات برسیم. مسئولان مشغول توزیع کارت شناسایی, پلاک و سایر لوازم بودند. از بد شانسی نوبت من که رسید پلاک تمام شد. از برادری که پشت میز نشسته بود, پرسیدم: «پس پلاک م کدام است؟» گفت: «پلاک سفید, شما پلاک سفید هستید!» اول نفهمدیم چه میگوید بعد که متوجه شدم و رفتم دانستم که دیگر خیلی دیر بود. پلاک سفید در مقابل پلاک قرمز, به معنی شهادت بود. (سلب توفیق شهید شدن.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 267
تاریخ تولد :1348 | نام پدر :علی اکبر |
تاریخ شهادت : 18/12/1366 | محل تولد :خراسان /نیشابور |
طول مدت حیات :18 | محل شهادت :تهران |
| مزار شهید : |
سال 1348 در نیشابور کودکی متولد شد که نام او را اقدس گذاردند. خانواده با تولد او سرشار از خیر و برکت خداوندی و غرق در شادی شد. سالها بعد و به همراه همسرش به تهران رفت.
بعد از یکسال تنها دخترش به دنیا آمد. چند روزی از شادی و گرمای اولین فرزندش «مولود» نگذشته بود که در هجده اسفندماه سال 1366 در سن 18 سالگی به همراه تنها شکوفهی زندگیاش شربت شهادت را نوشید.