معرفی وبلاگ
این وبلاگ درباره هشت سال دفاع مقدس و پیرامون آن راه اندازی شده است.در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقاد به ما اطلاع دهید. با وبلاگ های مرتبط تبادل لینک می کنیم.در صورت تمایل ما را با نام نوید شهادت لینک کرده و به ما از طریق نظرات اطلاع دهید برای شادی روح امام و شهدا صلوات
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 24479
تعداد نوشته ها : 25
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

سرانجام جایی را که برای کار به دنبالش بودم ، یافتم . واحد طرح و عملیات سپاه محل کار جدیدم شد . البته آنجا هنوز راه نیفتاده بود . طرحی به شورای عالی سپاه دادم مبنی بر این که حاضرم واحد طرح و عملیات را راه اندازی کنم . قرارم بر این بود که با آقای رحیم صفوی که در آن زمان در جبهه دارخوین بود ، واحد را راه اندازی کنیم .

پس از قبول طرح ، یک دوره ی یک ماهه برای حدود چهل نفر از نیروهای سپاه تشکیل دادیم . خودم سرپرستی دوره را بر عهده داشتم و چند استاد هم برای آموزش آورده بودم .

طرحی درباره ی عملیات در دار خوین و آبادان تهیه کردم و به شورای عالی سپاه دادم . آبادان در محاصره ی دشمن بود . دفاع مردم از آبادان در منطقه ای بود که از 360 درجه ی پیرامونش ،330 درجه آن تحت تسلط دشمن بود . تنها منطقه میان رودخانه بهمنشیر و اروند در دست ما بود . حضرت امام فرموده بود : " محاصره ی آبادان باید شکسته شود ."

یک تیم مأمور شدیم به آبادان برویم و وضع دشمن را بررسی کنیم و ببینیم آیا راهی برای عملیات و آزادی شهر وجود دارد یا خیر . چون از نیروی زمینی ارتش اخراج شده بودم و روزهای شنبه باید می رفتم خودم را به ستاد مشترک معرفی می کردم ، مخفیانه به این مأموریت رفتم . لباس بسیجی پوشیده بودم تا کسی مرا نشناسد .

با آن تیم به محورهای فیاضیه ، دار خوین و ماهشهر رفتیم و هرسه محور را شناسایی کردیم . تا حد ممکن به نزدیک ترین خطوط عراقی ها نفوذ کردیم و اوضاع آنجا را سنجیدیم . به این نتیجه رسیدیم که دشمن در آن منطقه آسیب پذیر است و می توانیم با یک تمرکز نیروی خوب حمله کنیم .

طرح را نوشتم و به شورای عالی سپاه دادم . در آنجا به طور کامل تأیید و تصویب شد . قرار شد این عملیات به طور مشترک توسط سپاه و ارتش انجام شود . چون مسئولان جنگ مخالف طرح هماهنگی عملیات ارتش و سپاه بودند ، با اجرای آن مخالفت کردند تا این که بعد از برکناری بنی صدر در مهر 1360 این طرح با نام عملیات ثامن الائمه (ع) انجام شد و آبادان از محاصره ی دشمن درآمد و فرمان امام تحقق یافت .

مدتی که گذشت ، بنی صدر از ریاست جمهوری برکنار شد و شهید محمد علی رجایی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد . با رفتن بنی صدر ، فضای کاری سالم تری ایجاد شد و نیروهای دلسوز انقلاب میدان بیشتری برای فعالیت پیدا کردند . در آن زمان عده ای می خواستند مرا به عنوان وزیر دفاع به مجلس معرفی کنند . هرطور که بود ، از آن سرباز زدم . خود را در حد چنین مسئولیتی نمی دیدم .

در آن ایام سخت در سپاه مشغول کار بودم که شهید رجایی پیشنهادی برایم داد . گفت : " چون مناطق اشنویه و بوکان هنوز در دست ضد انقلاب است و مرز کردستان و آذربایجان غربی با عراق قابل نفوذ و رخنه است ، شما به آنجا بروید و هرطور که هست ، آنجاها را آزاد کنید که اگر این گونه باقی بماند مشکلات بیشتری خواهیم داشت . "

از شهید رجایی خواستم فرصتی بدهد تا روی این مسأله فکر کنم . خوب که فکر کردم ، دیدم چون اختیار کافی ندارم ، این کار قابل اجرا نخواهد بود . هرچه فکر کردم ، به نتیجه مقبولی نرسیدم . دیدم میان قبول مسئولیت وزارت دفاع یا منطقه ، وزارت را قبول کنم که حداقل نگفته باشم مسئولیتی را قبول نمی کنم . وقتی نظرم را به او گفتم ، گفت : " نه . بهتر است همان مسئولیت منطقه را بپذیرید . "

باز هم جسارت کردم و خواستم اجازه دهد تا مجدداً روی این مسأله فکر کنم . جلسه سوم که خدمتش رسیدم ، شهید محمد جواد باهنر ، نخست وزیر ایشان هم حضور داشت . شهید رجایی گفت : " ما مسأله ی رفتن شما به غرب کشور را با حضرت امام در میان گذاشتیم . ایشان نظر مساعد دارند تا این مأموریت را به انجام برسانید . "

با شنیدن این حرف ، روحیه من تغییر کرد . بی اختیار از جا بلند شدم و گفتم : " چرا این را از اول نگفتید که امام نسبت به این مسئله عنایت دارند ؟ اگر می گفتید ، همان اول می پذیرفتم و به منطقه می رفتم ! "

هربار که می خواستم به مأموریت بروم ، حتماً باید سری به حرم حضرت امام رضا (ع) می زدم به همین خاطر چهل و هشت ساعت مهلت خواستم و به مشهد رفتم و پس از پابوسی امام رضا (ع) برگشتم و اعلام آمادگی کردم .

مأموریت من در شمال غرب چهل روز طول کشید . در این ایام به لطف خدا توانستیم شهرهای بوکان و اشنویه را آزاد کنیم . واقعاًاین چهل و چهار روز یکی از درخشان ترین صحنه های کاری و عملیاتی من بود .

دسته ها : صیاد دلها
دوشنبه بیست و دوم 6 1389 15:6

ما پسر عمو، دختر عمو بودیم. هفده ساله بودم که مرا برای او- که 25 ساله بود-خواستگاری کردند.آن زمان، افسر جوانی بود که در ارتش خدمت می کرد و برای این که سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، عمویم گفت:"زندگی با یک سرباز، سخته. آن هم فردی مثل علی که زندگی ساده ای داره." برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آینده اش مهم بود نه تأمین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود، و همین هم بود که پدرم از بین همه ی خواستگارها با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر این ها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها به سادگی امکان پذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی کرد. این تقوا و پاکی و نجابت را در آن دوران-که واقعا گوهر کمیابی بود-پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.از همان روزی که به قول معروف"بله" را گفتم، احساس کردم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می شوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند.

زندگی اش وقف جنگ بود. در این سال ها، پنج بار مجروح شد و شاید خیلی ها ندانند که او 22 ترکش در بدن داشت. اصلاً مثل بقیه ی مردم زندگی می کرد؛ راحت و عادی به مسجد می رفتیم، توی بازار قدم می زدیم، خرید می کردیم و به مهمانی می رفتیم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقین. اصرار می کردم که شما در معرض خطر هستید، باید محافظی داشته باشید، اما می گفت:"نگهدار انسان باید خدا باشد نه بنده ی خدا" حتی روزی هم که به شهادت رسید، محافظ و همراهی نداشت. یادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود، اما مقداری به درس ریاضی بچه ها رسیدگی کرد. صبح ساعت30/6 خداحافظی کرد و رفت. هنوز فاصله ای نشده بود که صدای گلوله آمد و بعد، صدای فریاد پسرم-مهدی-که می گفت:"مامان بیا بابا رو ترور کردن". سراسیمه از خانه زدم بیرون. دیدم علی غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هایش بسته بود، درست مثل وقت هایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم.آمدم توی خانه، گوشی تلفن را برداشتم و به چند جایی زنگ زدم. تا آمدم بیرون، بقیه و از جمله همسایه ی طبقه ی بالا جمع شدند و علی را بردند بیمارستان. بچه ها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسه شان کردم. گفتم:"بابا تیر خورده، اما اتفاقی نیفتاده." در حالی که می دانستم همان لحظه به شهادت رسیده است.

همیشه می گفت:"دعا کن من شهید بشم". و من می گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ باید پسرها را داماد کنی؛ حالا حالا کار داریم.
خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دیده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، کمتر از یک ماه فاصله نشد که به آرزوی دیرینه اش رسید.

دسته ها : صیاد دلها
شنبه بیستم 6 1389 9:34
X