دیگر انگار هر روزشان شده بود سرکشی و ناخنک زدن به یخدان سنگر فرماندهی. تا از راه میرسیدند فرقی نمیکرد، فرمانده گردان و گروهانها یا مسئولین واحدهای تیپ، یکراست میرفتند سراغ خوراکیها و البته در اولویت: شربت، نوشابه، آب میوه، خاکشیر یا میوهها و آذوقههایی که در یخدان بود. البته بدون هماهنگی و اجازه!! دو سه بار اول چون مهمان بودند، آقا مجید چیزی نگفت. فرقی نمیکرد. از شناسایی یا جلسه یا سفر شهر، هر کس از هر جا میآمد، به خصوص چند نفر که بودند، «تک» آغاز میشد... به حدی که وقتی فرمانده تیپ میآمد و یا مهمان رسمیای سر میرسید دیگر چیزی باقی نگذاشته بودند. دیگر طاقت آقا مجید تمام شده بود. فکر کرد که چه کار باید بکند تا یک تنبیه جزیی بشوند و دست از این کارشان بردارند. آخر مثلاً اینجا سنگر فرماندهی است!
یک روز گرم که خبردار شد اکیپ چند نفرهای از بچههای مسئول تیپ متشکل از همان گروه «چترباز و تکآور»! قرار است سر برسند، یک پارچ شربت خوش رنگ را آماده کرد و در یخچال قرارداد... به محض ورود گروه ظاهراً تشنه وکلافه هجوم آغاز شد. جالب هم بود که اول، دو سه لیوان پر شد و به دست افراد داده شد تا شریک جرم بیشتر باشد و البته باز هم بدون اجازه و هماهنگی. عجیب اینکه این دفعه از اعتراض و شکایات مسئول سنگر خبری نبود... در یک لحظه انفجار فریاد شربت نوشان چنان سنگر را پر کرد که اطرافیان هم متوجه ماجرا شدند... بله! این بار به جای شکر شیرین در پارچ شربت نمک ریخته شده بود تا تجربهی شوری! شود برای مهمانان ناخوانده و ناهماهنگ. از آن روز به بعد دیگر هجوم و حمله به یخچال فرماندهی تکرار نشد.
منبع :ماهنامه سبزسرخ
هیچ چیز به اندازهی ماندن در مقر و عدم شرکت در عملیات، برای بچهها ناخوشایند و عذابآور نبود. در این موقع بود که به زمین و زمان بد میگفتند. خصوصاً به دوستانی که قرار بود به خط بروند و در عملیات شرکت کنند. مثلاً با حرص و اشک و آه میگفتند: «الهی بروید دیگر... برگردید.» یعنی اینکه الهی سالم بمانید و شهید و مجروح نشوید، تا دل ما خنک شود. این صحنهها، هم گریهدار بود و هم خندهآور!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 204
یکی از رزمنده ها میگفت: «در یکی از عملیاتها، برادری مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و رانندهی آمبولانس که شهدای منطقه را جمعآوری میکرد، او را با بقیهی شهدا داخل ماشین گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت.» راننده در آن جنگ و گریز، تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند، و از طرفی مرتب ویراژ میداده، تا توی چالهچولههای ناشی از انفجار نیفتد. که این بندهی خدا بر اثر جابهجایی و فشار به هوش میآید و یکدفعه خودش را در جمع شهدا مییابد. اول تصور میکند ماشین حمل مجروحین است، اما خوب که دقت میکند، میبیند نه، انگار همهی برادران شهید شدهاند و هراسان بلند شده، مینشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که برادر! برادر! منو کجا میبرید؟ من شهید نیستم، نگهدار میخوام پیاده بشم، منو اشتباهی سوار کردید...
راننده از توی آینه زیر چشمی نگاهی به او انداخته و با لحن داشمشتی اش میگوید: «تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست، تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش، بگذار به کارمون برسیم. و او هم که قضیه را جدی گرفته، دوباره شروع به قسم و آیه میکند که من چیزیم نیست. خودت نگاه کن، ببین، و باز راننده میگوید: بعد معلوم میشود.
خودش وقتی برگشته بود، میگفت: «این عبارات را گریه میکردم و میگفتم. اصلاً حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا آخر هم بروی، تو را که زندهبهگور نمیکنند. ولی راننده هم آن حرفها را آنقدر جدی میگفت که باورم شده بود شهید شدهام.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 109
عملیات مرصاد تازه شروع شده بود. عجله داشتیم که به عملیات برسیم. مسئولان مشغول توزیع کارت شناسایی, پلاک و سایر لوازم بودند. از بد شانسی نوبت من که رسید پلاک تمام شد. از برادری که پشت میز نشسته بود, پرسیدم: «پس پلاک م کدام است؟» گفت: «پلاک سفید, شما پلاک سفید هستید!» اول نفهمدیم چه میگوید بعد که متوجه شدم و رفتم دانستم که دیگر خیلی دیر بود. پلاک سفید در مقابل پلاک قرمز, به معنی شهادت بود. (سلب توفیق شهید شدن.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 267