معرفی وبلاگ
این وبلاگ درباره هشت سال دفاع مقدس و پیرامون آن راه اندازی شده است.در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقاد به ما اطلاع دهید. با وبلاگ های مرتبط تبادل لینک می کنیم.در صورت تمایل ما را با نام نوید شهادت لینک کرده و به ما از طریق نظرات اطلاع دهید برای شادی روح امام و شهدا صلوات
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 24484
تعداد نوشته ها : 25
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

فعالیتهای سیاسی – مذهبی

حسین در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوه‌ها و کتب اسلامی نشان داد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: «این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.» در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی کار انقلاب و تشکل انقلابیون محل بودند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

شهید حاج حسین خرازی از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت. دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینه آزاد کردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قوی ترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.

شهید و دفاع مقدس

شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت. خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند. در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد. شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود که تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت.

در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 کیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت.از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشکر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد. در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد. از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم. در عملیات والفجر 8 لشکر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.

در عملیات کربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیات های عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است. لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم – از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت – شکست سختی به عراقیها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند. هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.

خصوصیات برجسته شهید

شهید خرازی با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد. روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم‌نظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود. حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌کرد و می‌گفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌کنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه می‌گفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست. حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت کادرهای کارآمد غافل نبود. نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشکر سرکشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را کنترل می‌کرد. گاه، اگر پتوی کسی کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او می‌کشید. او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی می‌کرد.

شهید خرازی یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی‌شد. او معتقد بود: هرچه می‌کشین و هرچه که به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد که: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد. دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌کرد که در امور مذهبی برادران دقت کنند.

همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی‌ها، خاکی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی‌پیرایگی از ویژگیهای او بود.

در توصیف شهید چنین گفته‌اند:

حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی عراقی: درود بر او که صادقانه در میدان خونبار جهاد فی سبیل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خیل اولیای خاص الهی راه کمال پیمود و با عزت و افتخار به سوی ملکوت اعلی و سراپرده قرب الی الله عروج نمود. «طوبی لَهُم و حُسنُ مَآب.» آری، شهید خرازی قبل از شهادت نیز شهید زنده بود. او با چهره محبوبش و سیمای نورانیش حکایت از جهشی جدید و تقربی نوین برفراز قلل بلند عزت و کرامت به مقام عندالرب شتافت.

مهندس میرحسین موسوی: خرازیها رفتند تا هنر راست قامت بودن و فن نمایش زیستن و درس زیبا مردن را به ما بیاموزند. هنر خرازیها فتح خرمشهر و بستان نیست؛ شهادت، هنر مردان خداست؛ مرگی هنرمندانه و حیاتی جاودانه.

سردار فرماندهی کل سپاه : ما برادر عزیزی را از دست داده‌ایم و چه مشکل است دنیا را تحمل کردن بعد از رفتن این عزیزان، خدایا! حسین خرازی ما را در آخرت نزد صدیقین قرار بده و یاد او را به دل ما پایدار ساز.

نحوه شهادت

او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی‌کرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود. در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد. در عملیات کربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. سردار دلا وری که همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود. او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت. شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت. این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا در مورد ایشان می‌فرمایند: او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی برای خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.

چهارشنبه سی یکم 6 1389 21:2

چه بگویم! خرمشهر یا خونین‌ شهر! شهری در آسمان، شهری سبز اما به قدمت سرخی خون بیگناهان،سرخ!

صورت خرمشهر هنوز از زخم‌هایی که از جنگ برداشته بود، چاک چاک بود.

کم نیستند ساختمان‌هایی که یک وجب از پیکره‌اش را پیدا نمی‌کنی که ترکشی به آن اصابت نکرده باشد؛ به خصوص بعضی مناطق شهر که هنوز بازسازی نشده و یا جزء آثار جنگ باقی مانده بودند.

منازل و ساختمان‌ها چون بدن شهدای خرمشهر زخمی و تکه پاره بود. در شهر که حرکت می‌کنی نگاهت میدان‌ها و خیابان‌های کنونی را نمی‌بیند! آنچه بی‌اختیار می‌بیند، چهره خونین شهری زخم خورده است که هنوز از درد به خود می‌پیچد.

در اینجا یکی از میادین شهر، «مقاومت» نام گرفته است.

در این باره می‌گویند:

وقتی دژخیمان عراقی به چهره خرمشهر، ناجوانمردانه سیلی زدند و گام‌های منحوس خویش را بر سینه پاکش نهادند، عده‌ای از هموطنان خرمشهری در همین مکان در برابر آنها مردانه ایستادگی و جانفشانی کردند و امروز خون مطهر آن فرزندان ایران زمین، که با خون دل خونین شهر و خاک پاکش یکی شده است، در وجود «میدان مقاومت» به یادگار مانده است؛ پس اگر بگویم صورت خونین شهر را با خون شهیدان شسته‌اند، گزاف نگفته‌ام، و به همین خاطر است که از وقتی پا به خاک خونین شهر می‌گذاری، تا هر وقت که میهمانش باشی، دلت راضی نمی‌شود که حتی لحظه‌ای هم بدون وضو به سر بری.

از نمایشگاه هشت سال دفاع مقدس هم دیدن کردیم؛ غبار اندوه دوران اسارت خرمشهر از عکس‌ها پیدا بود.

اید باور کنید که در همان نیم روز اول بازدید، احساس کردم پر شده‌ام و دیگر ظرفیت دیدن بقیه آثار و توان شنیدن دیگر حماسه‌ها را ندارم؛ آخر، خونین شهر چیز دیگری است!

در ادامه سفر، توفیقی دیگر یارمان شد؛ برادری که راوی دردهای خونین شهر بود به اتوبوس ما آمد.

آه که چه می‌گفت، وای که چگونه می‌گفت! از عشق، از ایمان، از دفاع مقدس و از درد و عشق خودش! دردی که درد بودن و عشقی که عشق رفتن بود. او یادگاری بر جای مانده از دوران عشق‌بازی عشاق در مناطق نبرد حق علیه باطل بود. همرزمانش می‌گفتند: ترکشی در سرش به یادگار مانده است؛ ترکشی دوست داشتنی! از روزهای خوش شیدایی.

درد دلهایش چنان وجودم را به آتش می‌کشید که با هر کلامش دلم بی‌ اختیار به التهاب می‌افتاد. می‌گفت، خاک شلمچه شفا می‌دهد و داده بود.


اصلاً نمی‌دانم چرا خاطره خرمشهر را این طور روایت می‌کنم! قلم پریشان و سرگردان است. هر کاری می‌کنم که به ترتیب وقوع حوادث بنگارم، نمی‌توانم! قلم، خود پیش می‌رود و از هر چه که وجودش را بیشتر بسوزاند می‌نویسد.

«شلمچه» دیار از دنیا بریدگان و به یار پیوستگان، با مرزهای آبی و خاکی با عراق. راوی کاروان می‌گفت:

وقتی حزب بعث از این مرزها به طرف شهر حمله‌ور شد، همه مردم از کوچک و بزرگ با چوب و بیل و هر چه که در دسترس بود به مصاف دشمن رفتند و از غیرت و شرف خرمشهر دفاع کردند.

در آن نبرد نابرابر بیش از 200 نفر شهید دادندو شب که با بدن‌های خسته بازگشتند تا دمی در خرمشهر بیاسایند، تازه نفرت و کینه خفته دشمن بیدار شد و شبانه مردم بی‌پناه را از دو مرز آبی و خاکی زیر آتش سنگین گرفت.

صبح آنان که از شعله آتش کین دشمن درامان مانده بودند، پاره‌های تن عزیزان خود را از پشت بام‌ها و کوچه و یابان جمع کردند.

رزمنده دیگری از خیانت‌های بنی‌صدر ملعون که به زخماب تن خرمشهر نمک پاشیده بود سخن گفت.

آری! آنان که بوئی از انسانیت نبرده‌اند چه می‌دانند که این وارثان خونین شهر چه می‌گویند! .وقتی آن رزمنده حرف می‌زد، داغی نفسش دلها را می‌سوزاند. می‌سوخت و می‌گفت! می‌گفت و می‌سوزاند! او هم شهیدی است که تنها جسمش در این دنیا باقی مانده و روحش سالها بود که پرواز کرده بود.

دلم به حالش می‌سوخت که مجبور بود در فراق یاران بسوزد و در جمع ما بی‌خبران بسازد. یادگار جنگ بود و گرنه برایش دعا می‌کردم که زودتر از این دنیای خاکی برود. فقط او نبود که چنین حال و روزی داشت. خودش می‌گفت، چند نفری از بچه‌های مقاومت 45 روزه در خرمشهر باقی مانده‌اند که آنها هم دلشان می‌خواست مثل دیگر همسنگران که در راه گشودن زنجیر بازوان خرمشهر و یا در عملیاتی دیگر به ابدیت کوچ کرده بودند، بروند.

یسطرون هم رفت و مانون مانده‌ایم

بعد لیلی باز مجنون مانده‌ایم

فاتحان رفتند و پای برجها

در تکاپوی شبیخون مانده‌ایم

بعد اتمام بیابان‌ها هنوز

ما بیابانگرد و مجنون مانده‌ایم

چقدر سخت است که کسی از جا ماندن خودش غمگین باشد و هر روز ببیند که هنوز نفس می‌کشد. کسی که در چنین ستیزی با خویشتن خویش دست و پنجه نرم می‌کند، جانی‌ترین دشمن خود را نفس خویش می‌بیند و این جدال در فضای بسته درون کشنده است، کشنده!

دسته ها : دل نوشته ها
سه شنبه سیم 6 1389 17:52

پس از پایان جنگ ما در مسیری که می رفتیم(آن مسیر در کردستان عراق بود) یک پیرمرد کرد عراقی به من گفت:« شما دنبال شهید می گردید؟» گفتم:« بله » گفت: « بالای این تپه ، جنگی بین ایران و عراق بوده است، بالا بروید و بگردید، این جا شهید دارید.»

وقتی ما نقشه را نگاه کردیم ، دیدیم که طبق آن نقشه ی جنگی که در آن زمان داشتیم ، این جا جنگی نشده ، ولی کرد عراقی گفت : چرا !شما این جا شهید دارید. گفتم: شما چه اصراری دارید که این حرف را می زنید؟ گفت:« من در شب های جمعه ، نور سبزی را از اینجا می بینم، این جا احتمالأ شهید هست»

مارفتیم و گشتیم ، دیدیم از شهید خبری نیست. از صبح تا غروب گشتیم، ولی هیچ شهیدی نبود. نزدیکی های غروب همین طور که مشغول بودیم و دیگر نا امید شده بودیم ، آبی خوردیم و گفتیم:« خدایا! چه حکمتی است؟ این پیرمرد نور سبز می بیند، ولی ما چیزی پیدا نمی کنیم.»

وقتی فکر می کردم، با نوک سر نیزه هم زمین را خط می کشیدم که یک دفعه دیدم نوک یک پوتین پیداست و در همان حال یکی از بچه ها آنطرفتر بلند شد و فریاد زد که: «این جا من یک شهید پیدا کردم» به هر حال به خودمان آمدیم دیدیم آن روز خدا را شکر حدود چهل شهید پیدا کردیم.

گفتیم این نور سبزی که بود، حتما برای همین شهدا است. یکی دو هفته گذشت و خواستم از منطقه رد شوم که دوباره آن پیرمرد را دیدم و از ایشان تشکر کردم و گفتم: خیلی از شما متشکرم ، آدرسی که شما به من دادید، ما رفتیم و آن جا شهدایمان را پیدا کردم.

گفت: نه ، هنوز در آن جا شهید هست و من دو باره شب جمعه آن جا نور سبز دیدم. خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم: دفعه ی قبل پیرمرد دروغ نگفت،ما رفتیم و پیدا کردیم. این بار هم حتما واقعیت دارد!

خلاصه از صبح بچه ها را بسیج کردیم و به آن جا رفتیم و گفتیم: حتما اسراری در این تپه هست. هر طوری که شده،باید وجب به وجب این جا را بگردیم و شهید پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم شهید پیدا نشد، ظهر شد شهید پیدا نشد، عصر شد ، شهیدی پیدا نشد و ما باید ساعت پنج بعد از ظهر از منطقه برمی گشتیم.

ساعت چهار خیلی خسته شدیم و گفتیم: شهدا ما خسته شدیم، شما خودتان به ما کمک کنید تا شما را پیدا کنیم همین که نشستیم تا رفع خستگی کنیم، یک لحظه یکی از بچه ها با سر نیزه روی زمین را کوبید ، دید نوک یک پوتین پیدا شد و سریع خاک ها را به اطراف ریختیم، دیدیم لباسش لباس ایرانی است و کاملا خاک اطراف جنازه را خالی کردیم. دستم را توی جیب این شهید فرو بردم واز جیبش یک کیف پلاستیکی در آوردم. در داخل آن یک وصیت نامه بود که همه ی آن سالم بود و اصلا نپوسیده بود.

دفعات قبل که می رفتیم، کارت شهید پیدا می شد و این کارت بعد از چند لحظه که از خاک بیرون می آمد و هوا می خورد،آثار نوشتنی اش پاک می شد ولی این کیف از حکمت خدا اصلا نپوسیده بود. وقتی کیف را باز کردم ، دیدم این شهید وصیت نامه ای نوشته است. باز کردم و یک نوشته ی طولانی را که هیچ آثار پوسیدگی در آن نبود، بیرون آوردم و شروع به خواندن آن کردم. داخل آن نوشته بود : من سید حسن، بچه ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم و..... به اصل نامه اش که رسیدم، نوشته بود:

پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت شهدا را دعوت می کنند. فردا شب، شب حمله است. بدانید که شهدا برحق اند. پشتوانه ی این مملکت، امام زمان(عج) است. اگر این اتفاق نیفتاد،هر فکری که شما می کنید، بکنید.

پدر و مادر عزیزم من در شب حمله،یعنی فردا شب به شهادت می رسم. جنازه ی من،هشتسال وپنج ماه و بیست و پنج روز در منطقه می ماند. بعد از این مدت، جنازه ی من پیدا می شود و زمانی که جنازه ی من پیدا شود، امام(ره) در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و مرا به شهادت دعوت کردند و من به شما می گویم:به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان(عج) پشتوانه ی این انقلاب است، بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم و بگویید ما را فراموش نکنند.

همانطور که نشسته بودیم،دفتر و مدارک دنبالمان بود،سریع مراجعه کردیم و عملیاتی را که لشکر حضرت رسول (ص) در آن شب انجام داده بود، پیدا کردیم، دیدیم درست همان تاریخ بوده که هشت سال و پنج ماه وبیست و پنج روز از آن گذشته است!




دوشنبه بیست و نهم 6 1389 18:59

قصه میگویم برای اهل دل

تا نگردم پیشه مولایم خجل

باز هم یکی بود و یکی نبود

باز هم زیر همین چرخ کبود

مادری خسته دل و رنجیده

داغ فرزند شهیدش دیده

آمده کنار قبر پسرش

عقده واکرده برای جگرش...

پسرم تا که شهیدان بودند

آسمان آبی بود

مهربانی و صفا بود و امید

همه چون آئینه با هم یکرنگ

سینه ها بوی محبت میداد

خاک هم بوی شهادت میداد

چشم ها پائین بود

حرف یکرنگی بود

ظاهر و باطن افراد به هم فرق نداشت !

همه ی خانم ها زیر چادر بودند

صحبت از تقوا بود همه جا زیبا بود

پسرم سنگ صبوره دل من

ای امید من و ای شاهد تنهایی من

چند سالی است نصیبه دل من

غم غربت شده است

خسته ام زین همه تزویر و ریا

خسته ام از همه ی مردم شهر

تو دعا کن که بمیرم پسرم

تو دعا کن که بمیرم پسرم...

همه بر زخم من انگار نمک می پاشند

نام های شهدا را زاماکن همه بر میدارند

از دل خسته ما بی خبرند

ای عزیز دل من ای پسرم

پسرم،درده دل بسیار است

چه بگویم دل خونی دارم

گله دارم گله از بعضی ها

به خدا سخت زمینی شده اند !

فکر کارند همه،فکر کارند و پی پست و مقام اند همه

فکر اندوختن ثروت و مال اند همه

خط کج گشته هنر

بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند

در مجالس و سخنرانی ها تکیه و هئیت ها جای زیبای شهیدان خالی است

یا اگر هست از آن بوی ریا می آید...

آه ای مردم شهر که چنین در دل خود غوطه ورید

نکند پا بگذارید به خون شهدا !

دل فرزند شهیدی نکند تنگ شود

جان زهرا(س) نگذارید که این فاصله فرسنگ شود

خواب غفلت به خدا گوشمان پر کرده

چشممان را بسته همه در خواب خوشیم

همه در فکر تجمل هستیم

فکر روز و شب ما نان شب است

غافلیم کوفه پر از آه شده

کوچه های تنها همه پر چاه شده

و علی سید،رهبر تنهایی

بر سر چاه زمان،با دل تنهایش درد و دلها دارد

بر سرهر چاهی اشک ها می بارد...

آه ای مردم شهر،آه ای هیئتیان،آه ای سینه زنان،آه ای گریه کنان،آه ای مسئولین !

نکند پا بگذاریم به خون شهدا

نکند نام شهیدان رود از خاطره ها

نکند مادر و فرزند شهید،بوی غربت گیرند

به خدا یک یک ما مسئولیم !

باید اینجا همه مان کرب و بلایی باشیم

صادق و پاک و خدایی باشیم...

دسته ها : با کاروان عشق
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 18:58

سلام یاران همراه و همراهان عاشق و عاشقان دوست و دوستان حقیقت و حقیقت جویان شهید

آدمی تا از خویش نگذرد به حقیقت نخواهد رسید، درک حقیقت با ایثار و از خودگذشتگی پیوندی نا گسستنی دارد. پس ایثار کن تا طعم شیرین حقیقت را بچشی.

اوج ایثار و ازخودگذشتگی شهادت در راه خداست و چه شیرین است شهد شیرین شهادت را چشیدن، انسان تا شهادت را نچشیده شهد واقعی زندگی را نمی چشد.

اگر می خواهی از زندگی واقعی حظ و بهره وافی ببری پس حجاب های نفسانی را کنار بزن بقول شاعر " تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" ...

آری شهید نظر می کند به وجه الله و وقتی به وجه الله پیوست طعم بقاء را خواهد چشید. و اگر همه چیز فانی شوند "کل من علیها فان" شهید باقی می ماند زیرا "و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام"...

خدایا اگر گناهکارم امید هم دارم، در برابر امید بسیار به تو گناه کم دارم.

خدایا اگر راه کج رفته ام تو بازم گردان، نوری عطا کن و از اهل رازم گردان.

خدایا اگر چه بسیار از تو دور افتادم، اما اسیر توام گوئیا به تور افتادم.

خدایا اگر مرا نیست تحفه ای که قابل توست، ولیک جان حقیرم ز شوق، نائل توست...

خدایا اگر چه نیست اثری مرا تا کنم تقدیم، لیکن به راه دین تو جان را کنم تقدیم.

خونم بریز تا اثری هم ز ما شود ما را که جز گناه نبوده است حاصلی

التماس دعا...

دسته ها : دل نوشته ها
دوشنبه بیست و نهم 6 1389 14:17
X