سلام یاران همراه و همراهان عاشق و عاشقان دوست و دوستان حقیقت و حقیقت جویان شهید
آدمی تا از خویش نگذرد به حقیقت نخواهد رسید، درک حقیقت با ایثار و از خودگذشتگی پیوندی نا گسستنی دارد. پس ایثار کن تا طعم شیرین حقیقت را بچشی.
اوج ایثار و ازخودگذشتگی شهادت در راه خداست و چه شیرین است شهد شیرین شهادت را چشیدن، انسان تا شهادت را نچشیده شهد واقعی زندگی را نمی چشد.
اگر می خواهی از زندگی واقعی حظ و بهره وافی ببری پس حجاب های نفسانی را کنار بزن بقول شاعر " تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" ...
آری شهید نظر می کند به وجه الله و وقتی به وجه الله پیوست طعم بقاء را خواهد چشید. و اگر همه چیز فانی شوند "کل من علیها فان" شهید باقی می ماند زیرا "و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام"...
خدایا اگر گناهکارم امید هم دارم، در برابر امید بسیار به تو گناه کم دارم.
خدایا اگر راه کج رفته ام تو بازم گردان، نوری عطا کن و از اهل رازم گردان.
خدایا اگر چه بسیار از تو دور افتادم، اما اسیر توام گوئیا به تور افتادم.
خدایا اگر مرا نیست تحفه ای که قابل توست، ولیک جان حقیرم ز شوق، نائل توست...
خدایا اگر چه نیست اثری مرا تا کنم تقدیم، لیکن به راه دین تو جان را کنم تقدیم.
خونم بریز تا اثری هم ز ما شود ما را که جز گناه نبوده است حاصلی
التماس دعا...
یاد باد آنکه شادمان، گفت «باد آنچه باد» و رفت
ابر را زیر پر گرفت، باد را خنده داد و رفت
دست در دست رود داد، نرم، افتاده، سر به زیر
پای تا بحر در کشید، موج شد، ایستاد و رفت
شاد آن کس که سیلوار، رفت در کام صخرهها
پیچ در پیچ و پرشکن، زلف را تاب داد و رفت
زار، آن کو چو مرغکی، خرد، اندر حریم باد
دیر اندیشه داشت ماند، زود اما فتاد و رفت
بار گفتم کجا نهم، گفت باید کشی به دوش
یار گفتم چه میشود، گفت باید نهاد و رفت
تیغ گر روید از زمین، پاکبازان به سر روند
تیر گر بارد از هوا، بال باید گشاد و رفت
سروده: سیدابوالقاسم حسینی
دیگر انگار هر روزشان شده بود سرکشی و ناخنک زدن به یخدان سنگر فرماندهی. تا از راه میرسیدند فرقی نمیکرد، فرمانده گردان و گروهانها یا مسئولین واحدهای تیپ، یکراست میرفتند سراغ خوراکیها و البته در اولویت: شربت، نوشابه، آب میوه، خاکشیر یا میوهها و آذوقههایی که در یخدان بود. البته بدون هماهنگی و اجازه!! دو سه بار اول چون مهمان بودند، آقا مجید چیزی نگفت. فرقی نمیکرد. از شناسایی یا جلسه یا سفر شهر، هر کس از هر جا میآمد، به خصوص چند نفر که بودند، «تک» آغاز میشد... به حدی که وقتی فرمانده تیپ میآمد و یا مهمان رسمیای سر میرسید دیگر چیزی باقی نگذاشته بودند. دیگر طاقت آقا مجید تمام شده بود. فکر کرد که چه کار باید بکند تا یک تنبیه جزیی بشوند و دست از این کارشان بردارند. آخر مثلاً اینجا سنگر فرماندهی است!
یک روز گرم که خبردار شد اکیپ چند نفرهای از بچههای مسئول تیپ متشکل از همان گروه «چترباز و تکآور»! قرار است سر برسند، یک پارچ شربت خوش رنگ را آماده کرد و در یخچال قرارداد... به محض ورود گروه ظاهراً تشنه وکلافه هجوم آغاز شد. جالب هم بود که اول، دو سه لیوان پر شد و به دست افراد داده شد تا شریک جرم بیشتر باشد و البته باز هم بدون اجازه و هماهنگی. عجیب اینکه این دفعه از اعتراض و شکایات مسئول سنگر خبری نبود... در یک لحظه انفجار فریاد شربت نوشان چنان سنگر را پر کرد که اطرافیان هم متوجه ماجرا شدند... بله! این بار به جای شکر شیرین در پارچ شربت نمک ریخته شده بود تا تجربهی شوری! شود برای مهمانان ناخوانده و ناهماهنگ. از آن روز به بعد دیگر هجوم و حمله به یخچال فرماندهی تکرار نشد.
منبع :ماهنامه سبزسرخ