یکی از رزمنده ها میگفت: «در یکی از عملیاتها، برادری مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و رانندهی آمبولانس که شهدای منطقه را جمعآوری میکرد، او را با بقیهی شهدا داخل ماشین گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت.» راننده در آن جنگ و گریز، تلاش میکرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند، و از طرفی مرتب ویراژ میداده، تا توی چالهچولههای ناشی از انفجار نیفتد. که این بندهی خدا بر اثر جابهجایی و فشار به هوش میآید و یکدفعه خودش را در جمع شهدا مییابد. اول تصور میکند ماشین حمل مجروحین است، اما خوب که دقت میکند، میبیند نه، انگار همهی برادران شهید شدهاند و هراسان بلند شده، مینشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که برادر! برادر! منو کجا میبرید؟ من شهید نیستم، نگهدار میخوام پیاده بشم، منو اشتباهی سوار کردید...
راننده از توی آینه زیر چشمی نگاهی به او انداخته و با لحن داشمشتی اش میگوید: «تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست، تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش، بگذار به کارمون برسیم. و او هم که قضیه را جدی گرفته، دوباره شروع به قسم و آیه میکند که من چیزیم نیست. خودت نگاه کن، ببین، و باز راننده میگوید: بعد معلوم میشود.
خودش وقتی برگشته بود، میگفت: «این عبارات را گریه میکردم و میگفتم. اصلاً حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا آخر هم بروی، تو را که زندهبهگور نمیکنند. ولی راننده هم آن حرفها را آنقدر جدی میگفت که باورم شده بود شهید شدهام.»
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 109