معرفی وبلاگ
این وبلاگ درباره هشت سال دفاع مقدس و پیرامون آن راه اندازی شده است.در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقاد به ما اطلاع دهید. با وبلاگ های مرتبط تبادل لینک می کنیم.در صورت تمایل ما را با نام نوید شهادت لینک کرده و به ما از طریق نظرات اطلاع دهید برای شادی روح امام و شهدا صلوات
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 24564
تعداد نوشته ها : 25
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

سال 1354 بود، احمد و دو تن ا ز دوستانش مشغول تکثیر اعلامیه‌های حضرت امام بودند که ناگهان مامورین ساواک با سر و صدای بسیار وارد شدند. دقایقی بعد احمد و دوستانش دربند جلادان ساواک راهی زندان مخوف فلک الافلاک شدند. به دلیل متاهل بودن همکارانش احمد تمام مسئولیت کار را شخصاً به عهده گرفته و همان روز، اضطرابی بزرگ بر دل مادر چنگ انداخته بود. 50 روز از نخستین روز دستگیری احمد می‌گذشت که به مادر او اجازه ملاقات دادند. چشمان منتظر مادر هر لحظه بی تاب‌تر می‌شد، سیلی از اشک در پشت آن دو گوهر می‌خروشید، اما نباید به آن اجازه طغیان می‌داد. او به دیدن فرزند مبارزش آمده بود ،پس باید صبور ومقاوم این دقایق را می‌گذراند. درب آهنی اتاق با صدایی خشک و خشن باز شد و چهره نورانی احمد که همراه با نگهبانش وارد اتاق شدند،.چشمان مادر را خیره کرد .این احمد او نبود، احمد او این همه درهم شکسته و رنجور نبود، می‌گفتند این مرد با قامت خمیده ،احمد توست .اما او باور نمی‌کرد. احمد او بیست و دوساله بود، اما این مرد به انسانی نحیف و فرتوت شباهت داشت، مرد نشست و لبخند زد، این لبخند در آن صورت نورانی دل مادر را گرم کرد. این همان لبخند مهربان احمد بود. مادر هم نشست و سکوت شکسته شد. پس از چند دقیقه احمد متوجه نگرانی مادر شد و علت ضعف و لاغری خود را اعتصاب غذا عنوان کرد. مادر کمی آسوده شد می‌ترسید که مبادا او را شکنجه کرده باشند. احمد گرم در حال صحبت کردن با مادر بود که ناگهان چشم‌های کنجکاو و نگران مادر به مچ دستهای او افتاد، خطی پهن و سیاه دور دست‌های او کشیده شده و مانند ماری کبود جاخوش کرده بود. دل مادر فرو ریخت. دیگر صدای احمد را نمی‌شنید. درست حدس زده بود فرزندش را شکنجه کرده بودند، نگاه مادر مات و تیره شد، احمد سکوت کرد. چند ثانیه به کندی گذشت و مادر لب باز کرد، این‌ها چیست؟ احمد خندید و خود را به نادانی زد، مادر دوباره پرسید: این کبودی‌ها چیست؟ احمد با صدای بلند خندید. در ذهنش به دنبال مطلبی می‌گشت که مادر را از این سئوال منحرف کند. تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید سیل اشک گونه‌های مادر را در خود غوطه‌ور کرد. احمد این‌‌ها با تو چه کرده‌اند؟ به من راستش را بگو، نگذار با این وضع از این‌جا بروم.
دیگر نمی‌شد با خنده و تجاهل مادر را گمراه کرد، او همه چیز را فهمیده بود و غریزه مادرانه‌اش چون آتشفشانی طغیان می‌کرد. لب باز کرد و مادر غرق شنیدن شد: موقع بازجویی مرا روی تخت شکنجه می‌خوابانند و با تسمه می‌بندند، زمانی که ضربات کابل بر پشتم می‌نشیند برای این‌که صدایی از گلویم خارج نشود خیلی تقلا می‌کنم، تسمه‌ها به مچ دست‌هایم فشار می‌آورند و آن‌ها را این طور کبود می‌کنند.
احمد سکوت کرد. مادر گریه می‌کرد، با صدایی بلند، گویی می‌خواست آن قدر اشک بریزد که دستگاه پهلوی یک جا در سیل اشک‌های او غرق شود.

 

راوی:مجتبی عسگری


شنبه بیست و هفتم 6 1389 19:13
X