قصه میگویم برای اهل دل
تا نگردم پیشه مولایم خجل
باز هم یکی بود و یکی نبود
باز هم زیر همین چرخ کبود
مادری خسته دل و رنجیده
داغ فرزند شهیدش دیده
آمده کنار قبر پسرش
عقده واکرده برای جگرش...
پسرم تا که شهیدان بودند
آسمان آبی بود
مهربانی و صفا بود و امید
همه چون آئینه با هم یکرنگ
سینه ها بوی محبت میداد
خاک هم بوی شهادت میداد
چشم ها پائین بود
حرف یکرنگی بود
ظاهر و باطن افراد به هم فرق نداشت !
همه ی خانم ها زیر چادر بودند
صحبت از تقوا بود همه جا زیبا بود
پسرم سنگ صبوره دل من
ای امید من و ای شاهد تنهایی من
چند سالی است نصیبه دل من
غم غربت شده است
خسته ام زین همه تزویر و ریا
خسته ام از همه ی مردم شهر
تو دعا کن که بمیرم پسرم
تو دعا کن که بمیرم پسرم...
همه بر زخم من انگار نمک می پاشند
نام های شهدا را زاماکن همه بر میدارند
از دل خسته ما بی خبرند
ای عزیز دل من ای پسرم
پسرم،درده دل بسیار است
چه بگویم دل خونی دارم
گله دارم گله از بعضی ها
به خدا سخت زمینی شده اند !
فکر کارند همه،فکر کارند و پی پست و مقام اند همه
فکر اندوختن ثروت و مال اند همه
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند
در مجالس و سخنرانی ها تکیه و هئیت ها جای زیبای شهیدان خالی است
یا اگر هست از آن بوی ریا می آید...
آه ای مردم شهر که چنین در دل خود غوطه ورید
نکند پا بگذارید به خون شهدا !
دل فرزند شهیدی نکند تنگ شود
جان زهرا(س) نگذارید که این فاصله فرسنگ شود
خواب غفلت به خدا گوشمان پر کرده
چشممان را بسته همه در خواب خوشیم
همه در فکر تجمل هستیم
فکر روز و شب ما نان شب است
غافلیم کوفه پر از آه شده
کوچه های تنها همه پر چاه شده
و علی سید،رهبر تنهایی
بر سر چاه زمان،با دل تنهایش درد و دلها دارد
بر سرهر چاهی اشک ها می بارد...
آه ای مردم شهر،آه ای هیئتیان،آه ای سینه زنان،آه ای گریه کنان،آه ای مسئولین !
نکند پا بگذاریم به خون شهدا
نکند نام شهیدان رود از خاطره ها
نکند مادر و فرزند شهید،بوی غربت گیرند
به خدا یک یک ما مسئولیم !
باید اینجا همه مان کرب و بلایی باشیم
صادق و پاک و خدایی باشیم...
سلام یاران همراه و همراهان عاشق و عاشقان دوست و دوستان حقیقت و حقیقت جویان شهید
آدمی تا از خویش نگذرد به حقیقت نخواهد رسید، درک حقیقت با ایثار و از خودگذشتگی پیوندی نا گسستنی دارد. پس ایثار کن تا طعم شیرین حقیقت را بچشی.
اوج ایثار و ازخودگذشتگی شهادت در راه خداست و چه شیرین است شهد شیرین شهادت را چشیدن، انسان تا شهادت را نچشیده شهد واقعی زندگی را نمی چشد.
اگر می خواهی از زندگی واقعی حظ و بهره وافی ببری پس حجاب های نفسانی را کنار بزن بقول شاعر " تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" ...
آری شهید نظر می کند به وجه الله و وقتی به وجه الله پیوست طعم بقاء را خواهد چشید. و اگر همه چیز فانی شوند "کل من علیها فان" شهید باقی می ماند زیرا "و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام"...
خدایا اگر گناهکارم امید هم دارم، در برابر امید بسیار به تو گناه کم دارم.
خدایا اگر راه کج رفته ام تو بازم گردان، نوری عطا کن و از اهل رازم گردان.
خدایا اگر چه بسیار از تو دور افتادم، اما اسیر توام گوئیا به تور افتادم.
خدایا اگر مرا نیست تحفه ای که قابل توست، ولیک جان حقیرم ز شوق، نائل توست...
خدایا اگر چه نیست اثری مرا تا کنم تقدیم، لیکن به راه دین تو جان را کنم تقدیم.
خونم بریز تا اثری هم ز ما شود ما را که جز گناه نبوده است حاصلی
التماس دعا...
یاد باد آنکه شادمان، گفت «باد آنچه باد» و رفت
ابر را زیر پر گرفت، باد را خنده داد و رفت
دست در دست رود داد، نرم، افتاده، سر به زیر
پای تا بحر در کشید، موج شد، ایستاد و رفت
شاد آن کس که سیلوار، رفت در کام صخرهها
پیچ در پیچ و پرشکن، زلف را تاب داد و رفت
زار، آن کو چو مرغکی، خرد، اندر حریم باد
دیر اندیشه داشت ماند، زود اما فتاد و رفت
بار گفتم کجا نهم، گفت باید کشی به دوش
یار گفتم چه میشود، گفت باید نهاد و رفت
تیغ گر روید از زمین، پاکبازان به سر روند
تیر گر بارد از هوا، بال باید گشاد و رفت
سروده: سیدابوالقاسم حسینی
دیگر انگار هر روزشان شده بود سرکشی و ناخنک زدن به یخدان سنگر فرماندهی. تا از راه میرسیدند فرقی نمیکرد، فرمانده گردان و گروهانها یا مسئولین واحدهای تیپ، یکراست میرفتند سراغ خوراکیها و البته در اولویت: شربت، نوشابه، آب میوه، خاکشیر یا میوهها و آذوقههایی که در یخدان بود. البته بدون هماهنگی و اجازه!! دو سه بار اول چون مهمان بودند، آقا مجید چیزی نگفت. فرقی نمیکرد. از شناسایی یا جلسه یا سفر شهر، هر کس از هر جا میآمد، به خصوص چند نفر که بودند، «تک» آغاز میشد... به حدی که وقتی فرمانده تیپ میآمد و یا مهمان رسمیای سر میرسید دیگر چیزی باقی نگذاشته بودند. دیگر طاقت آقا مجید تمام شده بود. فکر کرد که چه کار باید بکند تا یک تنبیه جزیی بشوند و دست از این کارشان بردارند. آخر مثلاً اینجا سنگر فرماندهی است!
یک روز گرم که خبردار شد اکیپ چند نفرهای از بچههای مسئول تیپ متشکل از همان گروه «چترباز و تکآور»! قرار است سر برسند، یک پارچ شربت خوش رنگ را آماده کرد و در یخچال قرارداد... به محض ورود گروه ظاهراً تشنه وکلافه هجوم آغاز شد. جالب هم بود که اول، دو سه لیوان پر شد و به دست افراد داده شد تا شریک جرم بیشتر باشد و البته باز هم بدون اجازه و هماهنگی. عجیب اینکه این دفعه از اعتراض و شکایات مسئول سنگر خبری نبود... در یک لحظه انفجار فریاد شربت نوشان چنان سنگر را پر کرد که اطرافیان هم متوجه ماجرا شدند... بله! این بار به جای شکر شیرین در پارچ شربت نمک ریخته شده بود تا تجربهی شوری! شود برای مهمانان ناخوانده و ناهماهنگ. از آن روز به بعد دیگر هجوم و حمله به یخچال فرماندهی تکرار نشد.
منبع :ماهنامه سبزسرخ
سال 1354 بود، احمد و دو تن ا ز دوستانش مشغول تکثیر اعلامیههای حضرت امام بودند که ناگهان مامورین ساواک با سر و صدای بسیار وارد شدند. دقایقی بعد احمد و دوستانش دربند جلادان ساواک راهی زندان مخوف فلک الافلاک شدند. به دلیل متاهل بودن همکارانش احمد تمام مسئولیت کار را شخصاً به عهده گرفته و همان روز، اضطرابی بزرگ بر دل مادر چنگ انداخته بود. 50 روز از نخستین روز دستگیری احمد میگذشت که به مادر او اجازه ملاقات دادند. چشمان منتظر مادر هر لحظه بی تابتر میشد، سیلی از اشک در پشت آن دو گوهر میخروشید، اما نباید به آن اجازه طغیان میداد. او به دیدن فرزند مبارزش آمده بود ،پس باید صبور ومقاوم این دقایق را میگذراند. درب آهنی اتاق با صدایی خشک و خشن باز شد و چهره نورانی احمد که همراه با نگهبانش وارد اتاق شدند،.چشمان مادر را خیره کرد .این احمد او نبود، احمد او این همه درهم شکسته و رنجور نبود، میگفتند این مرد با قامت خمیده ،احمد توست .اما او باور نمیکرد. احمد او بیست و دوساله بود، اما این مرد به انسانی نحیف و فرتوت شباهت داشت، مرد نشست و لبخند زد، این لبخند در آن صورت نورانی دل مادر را گرم کرد. این همان لبخند مهربان احمد بود. مادر هم نشست و سکوت شکسته شد. پس از چند دقیقه احمد متوجه نگرانی مادر شد و علت ضعف و لاغری خود را اعتصاب غذا عنوان کرد. مادر کمی آسوده شد میترسید که مبادا او را شکنجه کرده باشند. احمد گرم در حال صحبت کردن با مادر بود که ناگهان چشمهای کنجکاو و نگران مادر به مچ دستهای او افتاد، خطی پهن و سیاه دور دستهای او کشیده شده و مانند ماری کبود جاخوش کرده بود. دل مادر فرو ریخت. دیگر صدای احمد را نمیشنید. درست حدس زده بود فرزندش را شکنجه کرده بودند، نگاه مادر مات و تیره شد، احمد سکوت کرد. چند ثانیه به کندی گذشت و مادر لب باز کرد، اینها چیست؟ احمد خندید و خود را به نادانی زد، مادر دوباره پرسید: این کبودیها چیست؟ احمد با صدای بلند خندید. در ذهنش به دنبال مطلبی میگشت که مادر را از این سئوال منحرف کند. تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید سیل اشک گونههای مادر را در خود غوطهور کرد. احمد اینها با تو چه کردهاند؟ به من راستش را بگو، نگذار با این وضع از اینجا بروم.
دیگر نمیشد با خنده و تجاهل مادر را گمراه کرد، او همه چیز را فهمیده بود و غریزه مادرانهاش چون آتشفشانی طغیان میکرد. لب باز کرد و مادر غرق شنیدن شد: موقع بازجویی مرا روی تخت شکنجه میخوابانند و با تسمه میبندند، زمانی که ضربات کابل بر پشتم مینشیند برای اینکه صدایی از گلویم خارج نشود خیلی تقلا میکنم، تسمهها به مچ دستهایم فشار میآورند و آنها را این طور کبود میکنند.
احمد سکوت کرد. مادر گریه میکرد، با صدایی بلند، گویی میخواست آن قدر اشک بریزد که دستگاه پهلوی یک جا در سیل اشکهای او غرق شود.
راوی:مجتبی عسگری
هیچ چیز به اندازهی ماندن در مقر و عدم شرکت در عملیات، برای بچهها ناخوشایند و عذابآور نبود. در این موقع بود که به زمین و زمان بد میگفتند. خصوصاً به دوستانی که قرار بود به خط بروند و در عملیات شرکت کنند. مثلاً با حرص و اشک و آه میگفتند: «الهی بروید دیگر... برگردید.» یعنی اینکه الهی سالم بمانید و شهید و مجروح نشوید، تا دل ما خنک شود. این صحنهها، هم گریهدار بود و هم خندهآور!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) - صفحه: 204